#اگر_چه_اجبار_بود_پارت_22
ـ لطفا از این لوس بازیای بعد از عروسی درنیار که خوشم نمیاد. من بمیرمم با تو غذا نمی خورم.
بغض کردم. من این همه زحمت کشیده بودم! به حالت قهر به اتاقم رفتم و در رو محکم کوبیدم. نه خیــــر! این آروین به هیچ صراطی مستقیم نبود. حرف، حرفِ خودش بود فقط! چه زندگی ای داشتم من! همه ی دخترا از روز اول بعد از عروسیشون به خوبی و خاطره انگیزی یاد می کردن. یادم میاد ساحل، همکلاس مشترک من و مونا، وقتی تازه عروسی کرده بود از خاطرات روز بعد از عروسیش می گفت که چطوری غذا رو سوزونده و شوهر بیچاره اش با به به و چه چه خورده!
کلی هم من و مونا خندیدیم. اما من! هیچ خاطره ی خوبی نداشتم. اگه بخوام تعریف کنم، باید چی رو تعریف کنم؟
بگم روز بعد از عروسیم، داد زد سرم که تاپ نپوش. یا بگم ناهار درست کردم اما رفت کباب سفارش داد؟
پوفی کشیدم. خیلی گشنه ام بود. ته دلم قار و قور می کرد. آروین داشت بدجوری لهم می کرد. براشم مهم نبود. چون تا حدودی حق رو بهش می دادم. زیاد باهاش لج نمی کردم و سعی می کردم عصبیش نکنم. اما خدا کنه باهام کم کم راه بیاد قبل این که از دستش سکته کنم!
صدای زنگ تلفن اومد. بعد از چندبار زنگ زدن صدا قطع شد. معلوم بود آروین جواب داده.
از اتاق بیرون اومدم. به من چه که اون نمی خورد! به درک! خودم تنهایی می خوردم. گشنه ام بود خب!
آروین داشت با تلفن حرف می زد. ظرف یه بار مصرف کوبیده و ماست موسیر و نوشابه ی زرد رنگش روی میز وسط هال بود. بی توجه به آروین، به سمت آشپزخونه رفتم. به دیس ماکارونی نگاه کردم. بخاری که تا چند دقیقه پیش از توش بلند میشد دیگه دیده نمی شد. معلوم بود که سرد شده. باز هر چی بود از گشنگی بهتر بود. لبخند رو لبام ماسید. براش زحمت کشیده بودم. حیف بود این طوری شه!
جلوتر رفتم و روی صندلی نشستم. مدل ماکارونی که داخل دیس کشیده بودم فرق کرده بود! چندتا از گوجه فرنگیای روش کم شده بود و از خود ماکارونی هم کم شده بود و با ناشی گری مخلفات ماکارونی هم نصف شده بود.
با حدس این که آروین شکمویی کرده و چند قاشق از ماکارونیم نوش جان کرده، لبخند رو لبام پیدا شد. گر چه شاید همش فکر و خیالِ من بود اما هر چی بود خوشحالم کرد و تونستم با شادی، غذام رو بخورم.
چی میشد یواشکی نمی خورد و می اومد مثل آدمیزاد با هم اولین ناهار مشترکمون رو کوفت می کردیم؟! این قدر سخت بود؟
اولین چنگال و پر از رشته های دراز و زرد رنگ ماکارونی کردم و گذاشتم تو دهنم.اوم، خیلی خوشمزه شده بود! بابا همیشه از دستپختم تعریف می کرد. بعد از این که شیرین ازدواج کرد و اومد تهران، من برای بابا تو شیراز غذا درست می کردم. همه ی غذاها رو بلد بودم از صدقه سری شیرین درست کنم. الحق که غذاهام خیلی خوشمزه می شد.
هر چند اولاش غذاهای شور و شفته و بدمزه به خورد بابای بیچاره ام می دادم و طفلی صداش درنمی اومد اما کم کم یاد گرفتم و کدبانو شدم.
romangram.com | @romangram_com