#اگر_چه_اجبار_بود_پارت_20
خونواده ی شهریار. شهریار ایلامی بود. همکلاس من و مونا بود. از همون ترم اول چشمش دنبال مونا بود و چند باریم پررو بازی درآورد که مونا شدید حالش رو گرفت.
به خاطر این که کلاساش با مونا یکی باشه شماره دانشجویی و رمزش رو حفظ کرده بود و می رفت می دید مونا چه درسایی رو گرفته اونم همونا رو می گرفت. البته بعد که با مونا نامزد شدن اینا رو بروز داد و منو مونا چقدر خندیدیم بهش! همیشه فکر می کردیم آقا علم غیب داره! اوف.
ـ یه روز میام دیدنت. دوس دارم شوهرتم ببینم. ببینم راویس! خیلی دوسِت داره نه؟
لبخند تلخی زدم. کاش مونا همه چیز رو می دونست. با حسرت گفتم:
ـ خیلی زیاد!
ـ بایدم دوسِت داشته باشه! دختر از تو بهتر گیرش نمی اومد. نه تا حالا با کسی بودی نه هیچی! تو رو رو هوا می زدن.
ـ خب شهریارم که برای تو می میره.
ـ اون که گربه ی دم حجله ی خودمه!
خندیدم. مونا وقتی بود تموم غم و غصه هام یادم می رفت.
ـ اوپــــس. دختر من باید برم جایی. این شهریار گیر داده بریم پارک. بعدا می بینمت قربونت برم.
ـ باشه گلم. به شهریارم سلام برسون. بای.
ـ اوکی حتما، بای.
گوشیم رو قطع کردم. کاش مونا الان پیشم بود! به ساعت دیواری اتاق نگاه کردم. اوه داشت ظهر می شد. باید یه فکری به حال ناهار می کردم.
romangram.com | @romangram_com