#اگر_چه_اجبار_بود_پارت_171
ـ بریم؟!
منظورش رو فهمیدم و به خاطر این که بهش دلگرمی بدم و بهش بفهمونم تنهاش نمی ذارم، با لبخند بازوش رو محکم گرفتم و آروینم لبخند مهربونی تحویلم داد که قلبم ریخت. هر دو به سمت جمع رفتیم. اوه، چه خبر بود؟ صدای ارکستر که خیلی خیلی زیاد بود. باغ خوشگلی بود!
شنل و شالم رو درآوردم. خیلی جالب بود. به طور کاملا اتفاقی، رنگ لباس من و آروین، با هم ست شده بود و نمی دونم چرا این قدر از این موضوع خوشم اومد و قلبم تلوپ تلوپ زد. یه لحظه از این که آروین رو داشتم به خودم بالیدم! از همه ی پسرای تو جمع، یه سر و گردن بلندتر و خوش قیافه تر و جذاب تر بود! کاش قلبا هم مال من بود، نه فقط اسما. من و آروین به جمع خونواده ی انیس جون اینا رفتیم. همه از دیدنم تعجب کردن. تا حالا منو با این سر و وضع ندیده بودن. حتی شب عروسیمم آرایشم ملایم تر و لباسمم پوشیده تر از امشب بود! با این که از پوشیدن اون لباس
اولش خیلی معذب بودم اما نگاهای مهربون عمه خانوم و انیس جون، بهم انرژی داد و باعث شد اعتماد به نفسم، دو برابر شه! گیسو با تحسینی که تو چشاش موج می زد نگام می کرد. همه بعد از احوالپرسی، روی صندلی نشستیم. میز مستطیل شکیلی بود و روش پر بود از میوه و شیرینی و شربت آلبالو! ایشش بازم آلبالو! پدر جون سرگرم حرف زدن با مردی مسن با موهایی نقره ای بود و دورتر از جمع ما نشسته بود. گیسو هم خیلی خوشگل شده بود. کت و دامنی شیری رنگ پوشیده بود. کوتاهی دامنش تا بالای زانواش بود و پاهای خوش تراش و سفیدش حسابی تو دید بود. موهاش رو بالای سرش جمع کرده بود و یه دسته ی کمی از موهاش رو فر کرده بود و رو شونه اش ریخته بود. رادینم که طبق معمول ابروهای کلفت و نامرتبش درهم بود و داشت با آروین حرف می زد. رادین بر خلاف اخلاق نچسبش، قیافه ی خوبی داشت. کت اسپرت خاکستری و جین زغالی ای که پوشیده بود خیلی بیشتر جذابش کرده بود، اما خب آروین یه چیز دیگه بود! آروینم که زل زده بود به من و لباسم! تا حالا جلوش این جوری ظاهر نشده بودم و بچه ام خیلی ذوق کرده بود! از این که این طوری نگام می کرد عجیب خوشم می اومد. نگاش کردم و با عشوه موهام رو از جلوی چشام کنار زدم. آروین که متوجه دلبریام شده بود پوزخندی بهم زد و روش رو برگردوند! حرصم گرفت! لیاقت نداشت.
عمه خانوم رو کرد به آروین و گفت:
ـ دیشب چرا این قدر زود رفتی خونه؟ چرا نموندی عروس و دوماد بیان؟
شوکه شدم. پس دیشب مریم و ندیده بود!
گیسو گفت:
ـ راویس نبود و آروینم حوصله ی موندن نداشت. حتی صبر نکرد شام سرو شه!
گیسو وقتی حرفش تموم شد چشمکی بهم زد. پس آروین راست گفته بود که شام نخورده. اما آخه چرا؟ گیسو درست می گفت که به خاطر من زود از عروسی برگشته؟ نه بابا آخه چرا باید این کار رو بکنه؟ هیچ کدوم از کاراش برام واضح نبود. رفتاراش عجیب غریب بود. آروین با خونسردی گفت:
ـ زیاد حال و حوصله ی سر و صدا و بزن و بکوب رو نداشتم. سرم یه کم درد می کرد! راویسم که خونه تنها بود و به خاطر همین برگشتم!
خب این حرفش یعنی چی؟ می خواست علنا بگه که من زیاد براش مهم نبودم و چون سرش درد می کرده برگشته و تنها بودن من در وهله های آخر براش اهمیت داشته؟ داشتم جملاتی که آروین به زبون آورده بود رو پیش خودم تجزیه تحلیل می کردم که صدای گیسو رو شنیدم:
ـ راویس! این پیراهن خیلی بهت میاد. ماه شدی عزیزم.
romangram.com | @romangram_com