#اگر_چه_اجبار_بود_پارت_170


اگه تو یار و همراشی

ولی می شد بمونی و کمی عاشقم باشی

همه فکرش شده چشمات

گاهی دستات رو می گیره

یه وقتی تنهاش نذاری که

مثل من میشه، می میره

دلم بشکنه حرفی نیست

فقط کاش لایقت باشه

میرم از قلبت بیرون

که عشقش، تو دلت جا شه

دلم گرفت. حالا یه امشبم که دارم خوش و خرم با آروین میرم عروسی، این آهنگه نمی ذاشت. ایــــش! هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد و فقط صدای آهنگ بود که سکوت بینمون رو پر می کرد. هر از گاهی هم آروین« آه» پر سوزی می کشید و دلم کباب می شد.

بالاخره به باغ رسیدیم. دوتا مرد مسن با کت و شلوارای مرتب و شیک، جلوی در ورودی باغ وایساده بودن و به مهمونا خوش آمد می گفتن.

از آروین شنیدم که یکیشون بابای مریم و اون یکی هم بابای آریاست! با هر دوشون احوالپرسی کردیم. بابای مریم خیلی محترمانه به ما خوش آمد گفت و من از برخوردش خیلی خوشم اومد. آروین ماشین رو پارک کرد و هر دو به سمت ته باغ که مراسم اون جا گرفته شده بود رفتیم. آهسته و با آرامش کنار هم راه می رفتیم. از این که هم قدمش بودم لذت می بردم. کمی مونده بود تا برسیم به مراسم که آروین بازوش رو جلوم گرفت و گفت:

romangram.com | @romangram_com