#اگر_چه_اجبار_بود_پارت_17
ـ الو و مرض! حُناق! مُردی؟ می دونی چقدر زنگ زدم؟
آی جونم! مونا بود. چقدر دلم براش تنگ شده بود. ذوق کردم و با هیجان گفتم:
ـ وایــــــی سهـلـــــام مونایی. چطوری؟
ـ مرض و سلام.
ـ خب ببخشید. تو آشپزخونه بودم نشنیدم صدای گوشیم رو.
ـ اوکی بخشیدم. خوفی تربچه؟
ـ تربچه تویی بیشور. خوبم. چرا دیشب نیومدی؟
ـ باور کن تولد خواهر شهریار بود. نشد نریم. شهریار و که می شناسی، رو خونواده اش خیلی حساسه! خوش گذشت؟
ـ چی؟
ـ دیشب دیگه خنگ!
پوزخندی زدم اما سعی کردم از لحنم چیزی نفهمه.
ـ آره خیلی!
ـ کوفت و خیلی! چه خوششم اومده.
romangram.com | @romangram_com