#اگر_چه_اجبار_بود_پارت_16


از این که بخوام تو سری خور باشم بیزار بودم اما خب... خیلی قیافه اش ترسناک شده بود. بدون این که حرفی بزنم به اتاق خوابی که مال من شده بود رفتم. اشکام راه گرفت. این چه زندگی ای بود که حتی حق نداشتم اون طوری که دوس دارم لباس بپوشم؟!

اینم از روز اول! خیر سرم تازه عروس بودم! از تو کمد، تی شرت صورتی رنگی در آوردم. بهم زیادی گشاد بود و تو تنم زار می زد. خودم رو تو آینه نگاه کردم. بغض کرده بودم! من تو خونه ی بابام خیلی راحت بودم و هر چی دستم می اومد می پوشیدم اما از این که آروین لباس پوشیدنم رو پیش خودش اون طوری تعبیر می کرد به همین راضی بودم. عجب موجودی بود! فقط می خواست با من سر هر چیزی دعوا راه بندازه و روی مخم، دراز نشست بره! می خواست زخم روی دلش رو آروم کنه! با آزار دادن من!

برگشتم آشپزخونه. لبخند پیروزمندانه ای رو لباش بود. از آشپزخونه بیرون اومده بود و روی مبل لم داده بود و تی وی می دید. حواسم به تیکه های فنجان شکسته شده نبود! پام رفت رو یه تیکه ی تیز! خون غلیظی از پام اومد.

با ناله گفتم:

ـ آخ پام!

نگام کرد. هیچ نشونه ای از نگرانی تو صورتش معلوم نبود.

با خونسردی در حالی که چشاش رو صفحه ی تی وی قفل شده بود گفت:

ـ سریع ببندش خونه رو به گند نکشی!

بغض کردم. نگران خونه اش بود؟! پس من چی؟ کشک بودم این وسط؟ چقدر بی توجهیش داشت لهم می کرد. لنگون لنگون داخل آشپزخونه شدم. مراقب بودم که پای خونیم رو زمین نذارم. جعبه ی کمکای اولیه رو از تو کابینت برداشتم. حالا خوبه شیرین جای این رو بهم گفته بود! انگار اونم می دونست این خونه بیشتر شبیه میدون جنگه و این چیزا لازم میشه! با هر زحمتی بود پام رو پانسمان کردم. خداروشکر زخمش سطحی بود. بلند شدم و تیکه های شکسته ی فنجون و با جارو جمع کردم و تو سطل آشغال ریختم. تقصیر اون بود که فنجونش رو شکونده بود و پای من این طوری زخمی شد. باید ازم عذرخواهی می کرد.

عذرخواهی؟! هه، چه رویای محالی! می دونستم امروز مرخصی داشت و خونه بود! سوهان روح من! حوصله ی کنایه زدناش رو نداشتم.

یه صبحونه ی سرسری خوردم و برای این که بازم مجبور نباشم با آروین هم صحبت شم به اتاق برگشتم. موبایلم زنگ می خورد. قبل این که قطع شه جواب دادم.

ـ الو بله؟

این قدر عجله ای جواب دادم که نگاه نکردم ببینم اسم کی رو ال ای دی گوشیم حک شده بود.

romangram.com | @romangram_com