#اگر_چه_اجبار_بود_پارت_15


ـ نمی شنوی چی میگم؟ برو لباست رو عوض کن.

با بی خیالی داخل آشپزخونه شدم و مشغول ریختن قهوه برای خودم شدم و گفتم:

ـ من که از حرفات سردرنمیارم.

داشتم قهوه جوش رو می ذاشتم روی گاز، که از پشت بازوم به شدت کشیده شد. خل شده بود. قهوه جوش از دستم افتاد و پخش زمین شد. از عصبانیت داشت نفس نفس می زد. واقعا روانی شده بود. خشم از چشاش می بارید. به سختی از لابه لای دندونای به هم قفل شده اش گفت:

ـ فکر کردی می تونی با پوشیدن چنین لباسایی منو خام کنی و کاری کنی که بهت دست بزنم؟ نه خانوم! من عقده ی این چیزا رو ندارم. از توام تا حد مرگ متنفرم و مطمئن باش نمی رسه روزی که بهت دست بزنم. لیاقتشم نداری. پس برو لباست رو عوض کن تا قاطی نکردم.

واقعا در موردم این طوری فکر می کرد؟ که من می خوام حساسش کنم تا باهام... اوف، خودشیفته! از ترس زبونم بند اومده بود.

آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:

ـ مگه... مگه لباسم چشه؟ من همیشه همین مدلی لباس می پوشم.

آروین فشار دستش رو روی بازوم بیشتر کرد. خیلی دردم اومد. وحشی شده بود.

با خشم گفت:

ـ تو خونه ی بابات هر غلطی می کردی به من مربوط نیس. این جا خونه ی منه و این من هستم که میگم چی بپوشی و چی نپوشی.

این قدر عصبی بود که ترسیدم سر به سرش بذارم. چند دقیقه ای با خشم تو صورتم زل زده بود. بعد که یه کم آروم شد بازوم رو ول کرد و گفت:

ـ زود عوضش کن!

romangram.com | @romangram_com