#اگر_چه_اجبار_بود_پارت_166
ـ اِ، آروین نامرد نشو. من دو ساعته دارم برای درست کردن اون زحمت می کشم.
بشقاب رو بالای سرش گرفت. منم رو پنجه های پام بلند شدم تا بلکه بتونم بشقاب رو ازش بگیرم اما قدش خیلی بلند بود و من فقط تا سر شونه هاش می رسیدم. آروین به زور زدنای من می خندید و می دویید منم با حرص دنبالش می دوییدم. بازوش رو گرفتم و گفتم:
ـ آروین، بدش به من. به خدا از دیروز ناهار غذا نخوردم. مسخره بازی درنیار.
با اون یکی دستش دست منو از بازوش جدا کرد و گفت:
ـ به جون تو منم از دیروز ناهار لب به غذا نزدم و خیلی گشنمه!
ـ دروغ نگو. دیشب شام خوردی.
ـ نه نخوردم. قبل این که شام سرو شه من اومدم خونه.
راست می گفت؟! یعنی دیشب شام نخورده بود؟! نه بابا داشت باز سر به سرم می ذاشت. مگه میشه شام نخورده برگرده خونه؟
یهو آستین تی شرتش رو محکم کشیدم. آروین که انتظار چنین کاری رو ازم نداشت تعادلش رو از دست داد و هر دو محکم افتادیم رو زمین. من محکم افتادم رو پارکتای کف هال و آروینم افتاد رو من! بشقاب غذا هم پرت شد رو پارکتای کفِ هال و هر چی توش بود ریخت رو زمین.
ماتم برده بود. چشام رو که باز کردم، یه جفت چشم عسلی رو جلوی چشام دیدم. یه لحظه جا خوردم. کمرم خیلی درد گرفته بود. بدنش کاملا مماس با بدنم بود. هیچ کدوممون حرکتی نکردیم و مثل مجسمه زل زدیم به هم! انگار هیچ کدوممون از این افتادن، ناراحت نبودیم. نفساش می خورد تو صورتم و حالم رو عوض می کرد. بدنم گر گرفته بود. آروین زودتر از من خون به مغزش رسید و خودش رو از روم کشید کنار. می خواست جو پیش اومده رو عوض کنه. لبخند زورکی ای زد و گفت:
ـ آ، دیدی؟ نه گذاشتی من غذا رو بخورم نه خودت خوردیش! دیدی چه بلایی سر غذای خوشمزه ای که درست کرده بودی آوردی؟ شکمو!
با ابروهاش به بشقاب غذایی که رو فرش افتاده بود اشاره کرد. چند لحظه به هم نگاه کردیم و بعد از خنده منفجر شدیم. من که دستم رو گرفته بودم رو شکمم و پخش زمین شده بودم. آروینم می خندید و شونه هاش می لرزید. قیافه ی آروین دیدن داشت. گوشه ی پیشونیش خورشتی شده بود و بوی کرفس می داد. موقعیت قبل رو کلا از یاد برده بودیم و می خندیدم. چه ناهار به یاد موندنی ای بود!
romangram.com | @romangram_com