#اگر_چه_اجبار_بود_پارت_165
ـ عزیزم صبر داشته باش. نیم ساعتی طول می کشه.
با این که از لحن حرف زدنم داشت شاخ درمی آورد اما گفت:
ـ پس من میرم یه دوش بگیرم و میام.
ـ برو عزیزم.
بازم با تعجب زل زد بهم. جلوی خودم رو گرفتم تا نخندم. آروینم بدون هیچ حرفی رفت. ریز خندیدم. بیچاره خبر نداشت این عزیزم گفتنام براش گرون تموم میشه. هر چی به دهنش میاد بهم میگه و بعدم پررو پررو میاد میگه ناهار چی داریم! کوفت داریم. نشونت میدم. باید تا از حموم نیومده ترتیب ناهار رو می دادم. آخ، قیافه اش دیدنیه! یه ربعی گذشت و غذام حسابی جا افتاده بود. یه بشقابِ پر برنج کشیدم. حتی نذاشتم یه دونه برنجم تو قابلمه بمونه. تموم خورش رو هم تو بشقابی خالی کردم. اندازه ی یه ملاقه خورش ته قابلمه موند که با بدحنسی قابلمه رو تو سینک ظرفشویی گذاشتم و شیر آب رو تو قابلمه باز کردم. بشقاب برنج و خورش و ظرف سالاد و یه لیوان دوغ تو سینی گذاشتم و رفتم تو هال. صدای آب می اومد. آروین هنوزم تو حموم بود. تی وی رو روشن کردم و سینی رو روی عسلی روبروی مبل گذاشتم و نشستم رو مبل.
مشغول خوردن شدم. آروم آروم سعی کردم بخورم تا صحنه ی عصبی شدن آروین رو از دست ندم. آروین سر رسید. تی شرت لیمویی و شلوار گرمکن توسی رنگی پوشیده بود. حوله اش دور گردنش بود و داشت موهاش رو خشک می کرد. زل زد بهم! با این که با دیدن قیافه اش داشتم از خنده می ترکیدم اما جلوی خودم رو گرفتم و به خوردنم ادامه دادم. آروین به سمت آشپزخونه رفت. بچه ام فکر می کرد براش غذا گذاشتم. آخی! داشتم با لذت چهارمین قاشقی رو که پر کرده بودم رو می ذاشتم تو دهنم که یه دفعه سینی از جلوم با یه حرکت برداشته شد. کُپ کردم. قاشق بی حرکت تو دستم مونده بود. آروین خیلی خونسرد سینی رو روبروش رو مبلی دورتر از من گذاشت و با قاشقی که برای خودش آورده بود مشغول خوردن شد.
ماتم برده بود. این الان چی کار کرد؟ آروین بی توجه به من که همچنان قاشق تو دستم بود، مثل قحطی زده ها قاشقای پر غذا رو تو دهنش می ذاشت. نگاش به من خورد. چند بار پلک زدم تا از بُهت بیام بیرون. آروین بلند خندید و گفت:
ـ تو چرا مثل مجسمه همین جوری موندی؟ گیرنده ات این قدر ضعیفه؟! دیدم داره زیادی بهت خوش می گذره خواستم حالت رو عوض کنم عزیزم! باید حدس می زدم که اون عزیزم گفتنات بی دلیل نیست! اما این رو یادت باشه که نمی تونی حریفِ شکم من بشی خانوم کوچولو! همیشه مرد تو این مورد برنده ی میدونه!
دوباره خندید و لیوان دوغ رو تا ته سر کشید. بیچاره عینهو قحطی زده های اتیوپی از دیدن غذا ذوق کرده بود. چند روز مونده بود بی غذا؟
اخمام رفت تو هم و با حرص گفتم:
ـ تو حق نداری غذای منو بخوری! اون رو برای خودم درست کرده بودم. من گشنمه!
ـ تا تو باشی تو خونه ی من فقط برای خودت غذا درست نکنی. اینم شد یه تجربه!
به سمتش خیز برداشتم. قبل از این که من برم پیشش، ظرف خورش رو روی برنجش خالی کرد و از جا پرید. دنبالش دوییدم.
romangram.com | @romangram_com