#اگر_چه_اجبار_بود_پارت_164


محلش نذاشتم. مونده بودم لقمه رو چی کارش کنم. همینم مونده بود جلوی این بشر لقمه رو دربیارم و بعدها همین رو بکوبه تو سرم! با هر بدبختی ای بود لقمه رو با دندونام ریز کردم و با هر فلاکتی بود قورتش دادم. لیوان چاییم رو هم خوردم تا لقمه بره پایین!

حدود ده دقیقه ای که با لقمه ی تو دهنم درگیر بودم آروین زل زده بود بهم و بلند می خندید. چپ چپ نگاش کردم و گفتم:

ـ مرض! چته هی راه به راه هِرهِر و کِرکِرت هواست؟

آروین خنده اش رو جمع کرد و دوباره اخم کرد و گفت:

ـ حالا می فهمم که تو عادت داری همیشه لقمه ی بزرگتر از دهنت برداری!

از جاش بلند شد و رفت. منظورش رو خوب گرفتم! بیشعـــور! حالا فکر می کرد چقدر پسر خوب و نجیبیه. ایــــش. آروین کجاش لقمه ی بزرگ بود؟!

پسره ی نچسب! تا کی می خواست اون موضوع رو بکوبه تو سرم؟! لعنتی! وسایل صبحونه رو جمع کردم و مشغول درست کردن ناهار شدم.

چون از دست آروین عصبی بودم قصد داشتم فقط برای خودم ناهار درست کنم. یه بسته گوشت قرمز و یه بسته کرفس از تو فریزر درآوردم و یه پیمانه ی کوچیک برنج خیس کردم. دوس نداشتم حتی یه قاشقم از غذام به آروین برسه. بعد از یه ساعتی بوی خوب کرفس تو فضای خونه پیچید. داشتم برنج رو دم می کردم که سر و کله ی آروین پیدا شد.

ـ راویس؟! غذا کی حاضر میشه؟

نگاش کردم و گفتم:

ـ چطور؟!

ـ خیلی گرسنمه.

لبخند بدجنسانه ای زدم و گفتم:

romangram.com | @romangram_com