#اگر_چه_اجبار_بود_پارت_162


بعد بدجنسانه خندید و گفت:

ـ نمی دونستم این قدر ترسویی بچه! وقتی اومدم خونه خیلی وحشت کردم راویس! اگه بدونی خونه چه وضعی بود. انگار یه زلزله ی ده ریشتری اومده بود. وقتی خون روی پارکتای کف هال رو دیدم بدجور ترسیدم. حالا خوبه عمه با بابا رفت وگرنه کلی شماتتم می کرد. آخه دختره ی سرتق، تو که این قدر از تاریکی و تنهایی می ترسی واسه چی دیشب اون قدر زبون درازی کردی و منو عصبی کردی؟

با حرص گفتم:

ـ من فکر نمی کردم این قدر آدم بیشعور و بی فکری باشی که منو بذاری تو خونه و بری!

ـ شانس آوردی که زود اومدم وگرنه الان به جای این جا، تو سردخونه بودی!

از لحنش لجم گرفت و گفتم:

ـ لازم نکرده نگرانم باشی.

با تعجب بهم نگاه کرد. لحنش عوض شد و با اخم گفت:

ـ نگرانت نشدم. فقط نمی خواستم بمیری و خونِت بیفته گردنم. نمی خواستم بازم بشم آش نخورده و دهن سوخته! متجاوز کمه که قاتلم بشم؟! تو همیشه برای من فقط دردسر بودی؛ نه بیشتر و نه کمتر! فقط همین!

قبل از این که بذاره جوابش رو بدم از اتاق رفت بیرون. آخه بگو می میری لال شی اگه دو دقیقه حرف نزنی؟ آروین نمیگه لاله ها! از رو تخت بلند شدم و خودم رو تو آینه دیدم. پانسمان کوچیکی رو پیشونیم بسته شده بود. پنج تا بخیه خورده بود؟! باز خوبه زنده موندم. با اتفاقای دیشب همین که جون سالم به در بردم خیلی جای شکر داشت. صدای آروین تو گوشم پیچید: « شانس آوردی که زود اومدم. » مگه کِی اومده بود؟ یعنی به خاطر من زود اومده بود؟ نه بابا، من که باید اخلاق گندش رو شناخته باشم. اون آروینی که من می شناسم محض رضای خدا موش نمی گیره! شایدم طاقت دیدن

مریم رو نداشته و به بهونه ی من زود اومده خونه! جز این چیز دیگه ای نمی تونست باشه. به هال رفتم. درد سرم کمتر شده بود.

آروین داشت صبحونه می خورد و وقتی منو دید با حرص لقمه اش رو جویید و بهم نگاه نکرد. برای خودم یه لیوان چای ریختم و روبروش نشستم.

ـ عمه خانوم نمیاد این جا؟

romangram.com | @romangram_com