#اگر_چه_اجبار_بود_پارت_161
***
چشمام رو آروم باز کردم. تو اتاق خواب خودم، رو تختم بودم. هوا روشن شده بود و نور طلایی رنگ خورشید نصف اتاق رو گرفته بود. سرم بدجوری درد می کرد. دستم رو روی سرم گذاشتم. پانسمان رو روی سرم حس کردم. آخ چقدر سرم درد می کنه! یاد فلاکت و بدبختی دیشب افتادم.
من رو تخت چی کار می کردم؟ تا اون جایی که یادم می اومد وقتی سرم خورد به عسلی، همون جا افتادم! آه و ناله کردم. تو همین موقع، در اتاق باز شد و آروین سر رسید.
ـ بیدار شدی؟ درد داری؟
یاد بی محلی دیشبش و قطع کردن گوشیش افتادم. اگه دیشب حرفم رو باور می کرد من حالا به این روز نمی افتادم.
اخم کردم و با غیظ گفتم:
ـ به تو مربوط نیست.
خندید و گفت:
ـ عجب آدمی هستیا! حقش بود دیرتر می اومدم و میذاشتم الان این زبون خوشگلت طعمه ی مور و ملخ تو قبرت می شدا.
سرم رو با دستم گرفتم و گفتم:
ـ آخ خیلی درد می کنه.
ـ طبیعیه! پنج تا بخیه خورده؛ اما خب خدا رو شکر، سطحی بود. پزشک خونوادگیمون اومد و بخیه هاش رو زد و رفت.
romangram.com | @romangram_com