#اگر_چه_اجبار_بود_پارت_160
حرفم آتیشش زد. رگ گردنش متورم شد. خواست بیاد سمتم که جیغ کشیدم و رفتم تو اتاق و در رو از پشت قفل کردم.
صدای عصبیش رو شنیدم:
ـ بالاخره از اون جا میای بیرون دیگه نه؟ واسه همین حرفای مزخرفته که نمی خواستم ببرمت دیگه! زبونت از نیش عقربم سوزنده تره! حسابتم وقتی برگشتم خونه می رسم!
صدای کوبیده شدن در ورودی اومد. نباید اون حرف رو بهش می زدم. نباید دست می ذاشتم رو نقطه ضعفاش؛ اما خب تقصیر اونم بود. منو تو خونه تنها گذاشت و بی خیال رفت. من از تاریکی و تنهایی شدید می ترسیدم. بعد از اون ماجرای پارتی حسابی از تاریکی می ترسیدم. از اتاق اومدم بیرون. حالا من تنهایی چی کار کنم؟! صدای ماهواره رو تا ته زیاد کردم. تموم چراغا رو روشن کردم و سعی کردم به این که تنهام فکر نکنم. الکی با خودم بلند بلند حرف می زدم. شام برای خودم پیتزا درست کردم، اما این قدر استرس و دلهره داشتم که فقط یه برش مثلثی کوچولو خوردم و بقیه اش رو گذاشتم تو یخچال. باد می خورد به پنجره صداهای خیلی وحشتناکی رو می ساخت و منم از ترس بدنم می لرزید. رو سر و صداهای کوچیکم حساس شده بودم و الکی از هر صدایی، یه داستان وحشتناکی برای خودم می ساختم. صداهایی که شاید اگه آروین پیشم بود برام مسخره و عادی می اومد؛ اما حالا که تنهام شرایط فرق می کنه! از شانس خوبمم، وسایل برقی خونه شروع کرده بودن به قولنج شکستن و با هر صدای تقی که می اومد من هزار بار تا لب مرگ می رفتم و برمی گشتم! با قطع شدن برقا، بدبختی و فلاکتم هم تکمیل شد. ای خدا من چقدر بد شانس بودم! الان چه وقت رفتن برقا بود؟ همیشه که آروین خونه بود برقا وصل بودنا. اوف، از من بدشانس ترم هست آخه؟! ناخود آگاه جیغ کشیدم.
یهو یاد جمله ی آخر آروین افتادم: « چند شب پیشم خونه ی همسایه بغلی رو دزد زده. » اشکام راه گرفت. وای من خیلی می ترسیدم. کاش باهاش می رفتم. کاش اون حماقت رو نمی کردم و عصبیش نمی کردم. با ترس و لرز تو اون تاریکی تلفن رو پیدا کردم و شماره موبایل آروین رو گرفتم. پسره ی پررو تا می دید شماره ی خونه است، ریجکت می کرد. کلی فحش نثارش کردم و گوشی رو با خشم کوبیدم سر جاش. خدایا من چی کار کنم؟ هنوز ساعت هشت نشده. آروین رفت ساعت یک بیاد. من تا اون موقع چه غلطی کنم؟ پاورچین پاورچین به سمت آشپزخونه رفتم و تو کشوهای کابینت دنبال شمع گشتم. باید یه چیزی پیدا می کردم تا خونه رو روشن کنه و یه کم از ترسم بریزه! هیچی پیدا نکردم. لعنت به من! از سر بیچارگی، روی پارکتای کف آشپزخونه نشستم و زانوهام رو محکم بغل کردم. اشکام بی اختیار می ریخت و من باترس به اطرافم نگاه می کردم و سعی می کردم به خودم آرامش بدم که من زیادی دارم الکی می ترسم و کسی قرار نیست بیاد تو خونه! به هق هق کردن افتاده بودم. امشب همه دست به دست داده بودن تا منو سکته بدن! صدای زنگ تلفن اومد. صد متر پریدم هوا. کورمال کورمال به سمت تلفن رفتم و با ترس و لرز گوشی رو برداشتم.
ـ الو؟
ـ الو راویس تو زنگ زدی بهم؟ کاری داری؟
وای که تا اون موقع این قدر از شنیدن صدای آروین ذوق نکرده بودم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
ـ آروین تو رو خدا بیا خونه. برقا رفته. من تنهام. می ترسم. آروین دارم سکته می کنم.
یه دفعه صدای به هم خوردن پنجره اومد و منم همزمان با صدای کوبیده شدن پنجره، جیغ بلندی کشیدم. صدای آروین اومد:
ـ بازی جدیدته راویس؟ من تازه رسیدم این جا. محاله گول حرفات رو بخورم. تا من بیام توأم برو لالا کن و عروسک مو بلندت رو بغل کن. این قدر به فکر نقشه کشیدن برای من نباش کوچولو. بای.
صدای بوق تو گوشم پیچید. لعنتی! لعنتی! آخه بیشعور از صدای لرزان و جیغی که کشیدم نفهمیدی که دارم راست میگم؟ فکر کردی همه مثل خودتن که راه به راه دروغ ببافن؟ امیدم به کل از بین رفت. باید خودم رو به چراغ قوه ای که آروین می ذاشت تو کشوی میز نزدیک تی وی می رسوندم. کاشکی برقا نمی رفت. کاش حداقل یه صدایی تو فضا پخش می شد. خــــدا من به شنیدن صدای اندی راضی بودم. اصلا الان که فکر می کنم می بینم چقدرم صداش گوش نواز و خوشگله. غلط کردم! مثل بچه های دو ساله، چهار دست و پا رو زمین راه رفتم و دنبال چراغ قوه ی لعنتی گشتم. مثل آدمای نابینا دست می کشیدم تا بلکه برسم به تی وی. حالا مگه هوهوی بادم ول می کرد؟ هی صدای ترسناک می اومد و من خودم رو کلی فحش دادم که چرا با آروین نرفته بودم! همین طوری که داشتم دنبال چراغ قوه می گشتم یه دفعه صدای شکستن چیزی از تو حیاط اومد. هول شدم و یه دفعه از جام بلند شدم و سرم به لبه ی عسلی خورد. گرمای خون رو روی پیشونیم حس کردم. عجب بدبختی ای! احساس ضعف شدیدی می کردم. کم کم سرم گیج رفت و همون جا از هوش رفتم!
romangram.com | @romangram_com