#اگر_چه_اجبار_بود_پارت_159
ـ من می خوام بیام!
از تو آینه نگام کرد و با خشم گفت:
ـ با اون بچه بازی ای که سر لباسم درآوردی، عمرا ببرمت! من اون لباس رو خیلی دوس داشتم دختره ی احمق!
ـ احمق خودتی! اگه زودتر بهم گفته بودی منم می خوای ببری اون کار رو با لباست نمی کردم. تقصیر خودته!
ـ حرف اضافه نزن. امشب نمی برمت تا آدم شی و یاد بگیری که گند نزنی تو لباسای دیگران.
با حرص پاهام رو روی زمین کوبیدم و گفتم:
ـ من خونه تنها نمی مونم لعنتی!
دست از ور رفتن با موهاش برداشت. ادکلن به خودش زد و در حالی که پوزخند رو لبش بود گفت:
ـ می خواستی عین بچه های سه ساله اون کار رو نکنی. این میشه برات تجربه! فقط راویس...
لبخند بدجنسانه ای زد و ادامه داد:
ـ این جا شبا خیلی ترسناک میشه ها. چند شب پیشم خونه ی همسایه بغلی رو دزد زده. خواستم بدونی که مواظب خودت باشی و زود نخوابی. همه چراغا رو بذار روشن و صدای تلویزیونم تا آخر بلند کن!
بیشعـــــور! می خواست منو بترسونه. خیلی عصبی شدم و گفتم:
ـ به تو این چیزا مربوط نیست! تو برو به عروسیت برس. مریم تو رو خوب شناخته بود که راحت به پسرعموش فروختت!
romangram.com | @romangram_com