#اگر_چه_اجبار_بود_پارت_157
آروین فکری کرد و گفت:
ـ حاضر شو می برمت پیش دوستت.
ـ دوستم کیه؟
ـ مونا دیگه!
ـ نه، خیلی ممنون! لازم به زحمت شما نیست! من اون جا نمی رم.
آروین شونه هاش رو با بی قیدی بالا انداخت و گفت:
ـ هر جور راحتی! من دیر میاما. عروسی رو تو باغ گرفتن و تا نصفه شب اون جام.
با حرص نگاش کردم. محلم نذاشت و به اتاقش رفت. ای خدا آخرش منو دق مرگ می کنه! داشتم آتیش می گرفتم و آروین رو فحش می دادم که صدای آیفون اومد. آروین به سمت آیفون رفت. دوستش پشت در بود و مجبور شد لباس بپوشه و بره دم در! الان وقت اجرای نقشه ام بود. به سمت اتاقم رفتم. از تو کشوی دراورم جعبه ی گواشام رو بیرون آوردم. از بچگی عاشق قوطی های رنگ بودم و همیشه همه رنگش رو داشتم. به اتاق آروین رفتم تا نیومده باید کارم رو تموم می کردم. لباسی که قرار بود بپوشه رو روی تختش انداخته بود. یه لباس اسپورت سفید و مشکی بود با چارخونه های بزرگ! ای جونم لباس! چقدر ناناز بود. قلم مو رو با بدجنسی تو گواش زرد فرو کردم و زیر لب گفتم:
ـ حالا که منو نمی بری، منم نمی ذارم بری!
با رنگ زرد رو لباسش نوشتم: « عروسی خوش بگذره عزیزم. » قلم مو رو تو گواش قرمز فرو بردم و چند تا خطم با رنگ قرمز رو لباس بیچاره کشیدم. فوری به اتاقم رفتم و گواشا رو سر جاش گذاشتم. اکثر لباساش کثیف و تو ماشین لباسشویی بود. چون باهاش لج کرده بودم لباساش رو نشُسته بودم. در اتاقم رو قفل کردم. می دونستم با دیدن شاهکارم رو لباس عزیزش، قطعا راحت ازم نمی گذره! بیچاره از دو روز قبل این لباس رو انتخاب کرده بود و می اومد
تو آینه قدی هال، جلوی من کلی با لباس فیگورای بی مزه و بی ریخت می گرفت و اندامش رو به رخم می کشید تا حرص منو دربیاره.
حقش بود که اون بلا رو سر لباسش آوردم. دلم خنک شد. صدای باز شدن در ورودی اومد. یه لحظه ترسیدم. صدای قدماش رو می شنیدم. نزدیک در اتاق خوابم توقف کرد. سایه اش رو از زیر در می دیدم.
چند تقه به در زد و با صدای مهربونی گفت:
romangram.com | @romangram_com