#اگر_چه_اجبار_بود_پارت_149
ـ نه خیـــــر!
لبخندم رو قورت دادم و با اخم گفتم:
ـ چرا آخه؟ من قول میدم که درمورد عروس شدن مریم، هیچ وقت حرفی نزنم!
ـ قولِ تو برام مهم نیست! تو می مونی خونه و من تنها میرم.
چشام رو ریز کردم و گفتم:
ـ نکنه از این که منو به مریم و بقیه نشون بدی و بگی زنتم خجالت می کشی؟!
آروین ابروهاش رو بالا انداخت. لبخند بدجنسانه ای زد. از جاش بلند شد و گفت:
ـ خوشم میاد تیزی!
فوری از اتاق رفت بیرون! کارد می زدی خونم در نمی اومد! من دو روز بود داشتم برای پنجشنبه شب کلی نقشه می کشیدم و لباس انتخاب می کردم. نباید این طوری می زد تو برجکم! باید می رفتم. باید بهش این اطمینان رو می دادم که با اومدنم قرار نیست غرورش خرد شه! از اتاق اومدم بیرون.
عمه خانوم تازه از حموم اومده بود و داشت موهاش رو با حوله خشک می کرد. امروز صبح اومده بود این جا!
لبخندی زدم و گفتم:
ـ عافیت باشه عمه خانوم.
عمه لبخندی زد و ازم تشکر کرد. اون طوری که عمه خانوم تعریف می کرد اون جا زیاد بهش خوش نگذشته و همش دوست داشته برگرده این جا! این جا راحت تر بود! آروین رو مبل نشسته بود و داشت تی وی می دید. نمی دونم این تی وی کوفتی چی داره که این قدر میخ میشه روش! عمه خانوم کنار آروین روی مبل نشست و با هم مشغول حرف زدن شدن. منم یه گوشه نشستم و داشتم مجله ی طراحی لباس شب رو نگاه می کردم. عکساش رو دوست داشتم. لباسای توش همشون با رنگا و مدلای شیکی بود و آدم رو جذب می کرد. صدای عمه اومد:
romangram.com | @romangram_com