#اگر_چه_اجبار_بود_پارت_145


ـ میشه بری تو اتاقت بخوابی؟

ابروهاش رو بالا انداخت و با لحن کش داری گفت:

ـ نُـــــــچ!

ـ اوکی! پس من میرم تو هال می خوابم.

از روی تخت بلند شدم و خواستم برم که آروین محکم مچم رو گرفت و پرتم کرد رو تخت! ای خدا این چش شده بود؟ خیلی ترسیده بودم و مطمئن بودم رنگم حسابی پریده. قلبم به شدت می زد. بدون این که وزنش رو بندازه روم، کمین کرد روم و دستاش رو دو طرف بدنم رو تخت گذاشت.

ـ از چی فرار می کنی؟ هـــــوم؟ مگه من شوهرت نیستم؟ مگه صد بار بهم نگفتی اسمم تو شناسنامته؟ پس از چی می ترسی؟

نفساش می خورد به صورتم. دهنش بوی تند الکل می داد. حالت تهوع شدیدی داشتم. دستم رو روی سینه اش گذاشتم و خواستم هلش بدم بره عقب؛ اما هیچ تکونی نخورد. دو برابر من وزنش بود و این هیکلی که این داشت معلوم بود که با هل دادنای من، جُم نمی خوره!

ـ برو کنار آروین! تو امشب زیادی خوردی و نمی فهمی چی کار می کنی! پاشو لعنتی!

ـ یه بار گفتم، بازم میگم من اون قدری نمی خورم که زمان و مکان یادم بره.

تو چشام زل زد و با صدایی که غم و لرزش توش موج می زد گفت:

ـ می خوام از یادم ببری که یه زمانی عاشق مریم بودم. من می خوام اون لعنتی رو فراموش کنم! می خوام یادم بره چند ماه عاشقش بودم و بدون اون دنیا رو نمی خواستم! اون با من بازی کرد. می گفت دوسم داره اما همه فکر و حواسش پیش آریا بود! می خوام امشب، عشق چند ماهه ام رو به مریم از یاد ببرم! پس دختر خوبی باش!

وحشت کردم. موهای تنم سیخ شد. آروین با یه حرکت سریع، تی شرت تنش رو درآورد و گوشه ی تخت پرت کرد. نمیگم دوست نداشتم با آروین باشم، اما نه این مدلی. نه این جوری. دوست نداشتم آروین پیش من باشه فقط واسه این که می خواد مریم رو فراموش کنه! این فکرا داشت عذابم می داد. آروین صورتش رو نزدیک صورتم آورد. نگاش رو لبام میخ شد. تازه اون لحظه بود که خون به مغزم رسید و جیغ کشیدم.

ـ گمشو بیرون عوضی! من ازت بدم میاد تن لش! از اتاقم برو بیرون. من نمی خوام باهات باشم لعنتی!

romangram.com | @romangram_com