#اگر_چه_اجبار_بود_پارت_142


ـ هیچ کس لیاقت اشکات رو نداره آروین! اشکات رو حروم هر کسی نکن!

آه پر سوزی کشیدم و از اتاقش اومدم بیرون. چشمم دوباره به پاکت عروسی افتاد. پوفی کشیدم. میلی به خوردن غذا نداشتم. اشتهام کور شده بود! غذا رو تو یخچال گذاشتم و رو تختخوابم دراز کشیدم. جای آروین تو اتاق خوابمون خیلی خالی بود. با این که جدا از هم می خوابیدیم و اون همیشه رو فرش می خوابید اما به شنیدن صدای نفسای منظمش عادت کرده بودم و حس می کردم چیزی رو گم کردم. خوابم نمی برد. خیلی به بودنش و حضورش عادت کرده بودم.

وقتی نبود و صدای نفساشم نمی شنیدم حالم خراب می شد و دوست نداشتم آروم بخوابم و بی خیال باشم. مقصر کی بود؟ من؟ مریم؟ رامین؟ آریا؟ خودمم نمی دونستم حکمت این همه اتفاقای عجیب و غریب چیه!





***

دوباره چشام رو عقربه های ساعت قفل شد. یک شده بود. آروین چرا نمی اومد؟ پس کجا بود؟ دلم خیلی شور می زد. هر چی هم به موبایلش زنگ می زدم خاموش بود. لعنتی! کجایی؟ ناهارم نیومده بود. از دیشب ندیده بودمش. خیلی استرس داشتم. می ترسیدم بلایی سر خودش آورده باشه! از دیروز ناهار لب به چیزی نزده بودم. اما گرسنه ام هم نبود. از بس دلهره ی آروین رو داشتم احساس گشنگی نمی کردم. باید به رادین زنگ می زدم! باید می فهمیدم که آروین کجاست. با این که حوصله ی لحن سرد و خشک رادین رو نداشتم اما چاره ای نداشتم. شماره ی موبایلش رو که تو دفترچه تلفن بود، گرفتم. بعد از چند تا بوق، جواب داد.

ـ بله؟

ـ الو؟ سلام آقا رادین. راویسم.

ـ شناختم. امرتون؟

ـ ببخشید مزاحمتون شدم. راستش آروین هنوز نیومده خونه!

ـ خب؟!

خب و مرض! خب و کوفت! خب داره آخه؟

romangram.com | @romangram_com