#اگر_چه_اجبار_بود_پارت_133
ـ سلام عزیزم. خسته نباشی.
آروین نگاه گذرایی بهم کرد و خواست نگاش رو برگردونه سمت عمه، که دوباره با تعجب زوم کرد روم! باورش نمی شد من این تیپی جلوش ظاهر شم. دهنش وا مونده بود! عمه خانوم که متوجه شده بود خندید و گفت:
ـ اوه جمع کن آب دهنت رو بچه! یه جوری بهش نگاه می کنی که انگار صد ساله ندیدیش! تو که جنبه اش رو نداری چرا بهش گفتی باید تو خونه، جلوی من، لباس گشاد بپوشه؟
آروین که تازه متوجه حرف عمه شده بود اخم غلیظی بهم کرد و آروم سلام کرد. لب پایینیم رو گاز گرفتم. وای این منو می کشت! کاش عمه بهش نمی گفت! لبخندی زدم و کنار آروین رو مبل نشستم. بازوی آروینم رو گرفتم. خوب می دونستم عمه چقدر از این مهر و محبتای زن و شوهری خوشش میاد. منم که حرف گوش کن!
ـ دلم برات تنگ شده بود عزیزم!
آروین چپ چپ نگام کرد. می خواستم حرصش بدم! بیچاره نمی تونست جلوی عمه کاری کنه. اون لحظه اصلا به عشق و لذت فکر نمی کردم، فقط قصد داشتم لجش رو دربیارم، فقط همین! آروین لبخند کجی زد و با صدایی که از ته چاه درمی اومد گفت:
ـ منم!
عمه لبخند شیرینی زد و گفت:
ـ معلومه خانومت خیلی عجله داره ها! شیطونک بذار شوهرت از راه برسه. یه کمی تقویتش کن بعد.
از حرفِ عمه خانوم، حسابی قرمز شدم و خجالت کشیدم؛ اما سعی کردم به روم نیارم. باید مثل گیسو، خودم رو بی تفاوت نشون می دادم.
لبخندی زدم و گفتم:
ـ واسه همینم غذای مورد علاقه اش رو درست کردم دیگه!
آروین با حرص پاش رو گذاشت رو پام. « آخ » یواشی گفتم. عمه محو دیدن تی وی بود و حواسش به ما نبود. آروین محکم بازوم رو گرفت و فشار داد با حرص و تمسخر گفت:
romangram.com | @romangram_com