#اگر_چه_اجبار_بود_پارت_130




***

پنج روز از اومدن عمه خانوم به خونه ی ما گذشته بود. تو این مدت من و آروین جلوی عمه خانوم، مثل یه زوج خوشبخت رفتار می کردیم و تموم تلاشمون رو کردیم تا عمه بویی از ماجرا نبره، هر چند تو خلوت، عینهو تام و جری با هم جنگ داشتیم! هنوزم من و آروین سر این که کی رو تخت بخوابه دعوا داریم! هر بارم آروین با کلی فحش و حرص خوردن، رو زمین می خوابه و منم کلی کیف می کنم!

من و عمه داشتیم صبحونه می خوردیم. آروینم سر کار بود. عمه خانوم در حالی که داشت چاییش رو شیرین می کرد گفت:

ـ ثریا زنگ زد. فردا عصر میرم خونه شون.

ـ اِ، عمه خانوم؟ به این زودی؟

ـ عزیزم نمیرم که بمونم! دو روزه میرم و برمی گردم.

ـ باشه هر جور راحتین! اما قول بدین زود برگردین.

ـ راویس! شاید باورت نشه اما منم خیلی بهت عادت کردم. مثل ویکی دوسِت دارم! تو دختر خیلی مهربون و خوش قلبی هستی. مطمئنم آروینم عاشق همین اخلاقت شده!

لبخند کمرنگی زدم. چقدر خوش خیال بود این! اوف.

عمه چشاش رو ریز کرد و گفت:

ـ راستی راویس! یه سؤالی ذهنم رو خیلی مشغول کرده! نمی خوام تو کارات فضولی کنم اما خب منو که می شناسی، عادت ندارم حرفی رو تو دلم نگه دارم!

قلبم اومد تو دهنم! نکنه بویی برده باشه؟ اما من و آروین که تا اون جا که تونستیم جلوش عاشقونه رفتار کردیم.. ب دهنم رو قورت دادم و گفتم:

romangram.com | @romangram_com