#اگر_چه_اجبار_بود_پارت_126


از این فکرم ریز خندیدم. از این نزدیکی بدم نمی اومد اما خب دوست نداشتم تو خواب و بدون هیچ حسی این نزدیکی رو تجربه کنم! بر عکس اولین تجربه ام با اون عوضی، نمی دونم چرا از این نزدیکی به آروین ناراحت نبودم و حس خوبیم داشتم! حالا که خوابه و هیچیم حالیش نمی شه بذار منم راحت باشم. دستاش که رو شکمم بود رو آروم نوازش کردم. شوهرم بود و به جرئت باید بگم که دوسش داشتم! این قدر از تماس آروین با خودم هیجان داشتم که اگه خودمم می کشتم عمرا خوابم می برد! اصلا فکرشم نمی کردم که این قدر حضورش، برام آرامش بخش باشه! کم کم متوجه تکون

خوردناش شدم. دوست نداشتم منو بیدار ببینه. فوری چشام رو بستم و از زیر پلکم نگاش کردم. دستاش رو برداشت و ازم جدا شد. رو تخت نشست و بهم زل زد. شاید اونم داشت به این فکر می کرد که منم تو خواب، چقدر معصوم و مظلوم میشم! وای خدا کنه نیشم وا نشه و آبروم جلوش نره! با کمال ناباوری دستش رو توی موهام فرو کرد و آروم آروم نوازش کرد. داشتم سکته می کردم! این چرا این جوری شده؟ قلبم تند تند می زد و هر لحظه می ترسیدم که از تپش قلبم بفهمه بیدارم و کلی متلک بارم کنه! بدنم خیلی داغ شده بود. بعد از چند ثانیه، دستش رو کشید عقب و لباسای رسمیش رو پوشید و از اتاق خارج شد. داشتم تو تب می سوختم! تب عشق! پس اون قدرام که نشون میده نسبت بهم بی حس نیست!

شاید چون اون همه بلا سرش آورده بودم سعی می کرد باهام بد برخورد کنه و بهم نزدیک نشه! شاید داره به خودش تلقین می کنه که ازم متنفره! با این نوازشاش حس کردم که جای امیدواری هست! خدا شوهر عمه خانوم رو بیامرزه که به ما این فرصت رو داد که تو یه اتاق بخوابیم. بعد از اون همه تنش و عذاب و کابوسای لعنتی، تونسته بودم یه ساعتی کنار آروین آروم باشم و به هیچی به جز آروین فکر نکنم. یه دوش آب سرد می تونست حالم رو جا بیاره! فوری یه دست لباس رو تخت انداختم و رفتم حموم داخل اتاق خوابم! دو تا حموم داشتیم که یکیش تو هال بود و

یکیشم تو اتاق خواب مشترکمون! آروین همیشه از اون حموم استفاده می کرد و منم از این حموم! زیر دوش آب سرد وایسادم و چند بار نفس عمیق کشیدم. با این که آب سرد به تنم می خورد اما قلبم داشت آتیش می گرفت. بعد از چند دقیقه که حالم بهتر شدم از حموم اومدم بیرون و موهام رو خشک کردم. لباسام رو پوشیدم و موهام رو آزاد رو شونه هام ریختم. تی شرت سبز رنگی با شلوارکی به زنگ سبز کاهویی پوشیدم و از اتاق خارج شدم. آروین که رفته بود سر کار و عمه خانومم که هنوز خواب بود. خودم رو با شستن ظرفای ناهار و تصمیم گرفتن برای این که شام چی درست کنم سرگرم کردم!





***

عمه خانوم خمیازه ی بلند بالایی کشید. اوف، این بازم خوابش می اومد؟ اصلا از روز و شب، چیزی می فهمید؟ آروین در حالی که مشغول تخمه شکستن و دیدن برنامه ی نود بود رو به عمه گفت:

ـ عمه ملوک خوابتون میاد؟ برید استراحت کنید.

عمه خانوم لبخندی زد و گفت:

ـ نمی دونم چرا این قدر خونه ی شما خوابم میاد!

گفتم:

ـ اشکال نداره عمه جان! برید بخوابید.ئدیروقتم هست. ساعت یازده شده.

romangram.com | @romangram_com