#اگر_چه_اجبار_بود_پارت_125


ـ اِ، عمه جون! خب بگین بهشون بیان این جا شما رو ببینن!

ـ نه آخه عزیزم زشته. بهرام داداش بزرگمه و من باید برم بهشون سر بزنم. نگران نباش دو سه روزه برمی گردم!

چیزی نگفتم. بعد از ناهار آروین به اتاق خواب رفت تا استراحت کنه. من و عمه خانومم رو مبل نشستیم و مشغول حرف زدن شدیم.

ـ راویس؟

ـ جونم؟

ـ از آروین راضی هستی؟

اوهــــو عمه جون دست رو دلم نذار که خونه! چی باید می گفتم؟ خیلی دوست داشتم بگم نه و حال این آروین رو بگیرم اما خب باید عواقبشم در نظر می گرفتم. قطعا از وسط نصف می شدم! آروین همین جوریشم غیر قابل تحمل بود! لبخند زورکی ای زدم و گفتم:

ـ آره عمه خانوم! آروین پسر خوبیه. کنارش احساس آرامش می کنم و راضیم ازش!

این حرفا رو خیلی شل و مصنوعی زدم. آره جون خودم! کنارش احساس آرامش م یکنم! هه، اما انگار عمه خانوم قبول کرد، چون حرفی نزد. عمه خانوم شروع کرد از گذشته اش گفت. از دخترش ویکتوریا، از نوه اش هلن، از مرگ شوهرش! سرگذشت غمگینی داشت.

بعد از یک ساعت حرفاش تموم شد. چون عادت به چرت بعدازظهر داشت به اتاقش رفت. آدم تو سن پیری این قدر می خوابه؟! تازه از خواب بیدار شد!

چشمام بدجوری می سوخت. خسته بودم شدید! از صبحِ زود، بیدار بودم. به خاطر دلهره و استرسی که از ورود عمه خانوم به این جا داشتم خوابم نبرده بود و از صبح داشتم خونه رو تمیز می کردم و یه دقیقه هم ننشسته بودم! به اتاق خواب رفتم. آروین آروم و معصوم خوابیده بود. پتو رو دور پاهاش پیچیده بود و دمر خوابیده بود. سرش تو بالشت فرو رفته بود. چقدر تو خواب مظلوم و دوست داشتنی بود! صدای نفساش با یه ریتم خاصی بود و معلوم بود که غرق خوابه. موهاش پریشون رو پیشونی بلندش ریخته شده بود. پیرهنش رو درآورده بود و راحت خوابیده بود! اوف،این شبم می خواست با این وضع بخوابه؟! این طوری که آروین رو تخت خوابیده بود من جام نمی شد! فقط جای یه بچه ی نوزاد می شد. با این که تخت دو نفره بود و خیلیم بزرگ بود اما این قدر دست و پاهاش رو آزاد و رها کرده بود که بعید می دونستم بتونم بدون هیچ تماسی باهاش بخوابم رو تخت! البته من که خیلی خوشم می اومد برم پیشش بخوابم اما خب... قطعا نه به روم میاوردم و نه آروین دوست داشت! رو قسمت خیلی کوچیکی از تخت که خوشبختانه خالی بود نشستم. همون قسمتم از دست آورین قِسر در رفته بود! با هر مکافاتی بود دراز کشیدم. انگشتای کشیده و سفید آروین درست مقابل لبام بود و نفسام به انگشتاش می خورد. طبق عادت همیشگیم پاهام رو تو شکمم جمع کردم و خوابم برد.

با احساس سنگینی چیزی روم چشام وا شد. پای آروین رو کمرم بود و دستشم رو سینه ام سنگینی می کرد. احساس خفگی می کردم. چقدر این بشر بدخواب بود! اوف، همش نیم ساعت از خوابیدنم گذشته بود! پاش رو با هر مکافاتی بود از رو کمرم برداشتم. خواستم دستشم از خودم جدا کنم که نزدیکم اومد و منو محکم بغل کرد! این واقعا خواب بود؟! به صورتش زل زدم. نه واقعا خواب بود. این بشر چقدر تو خواب قوی میشدا! حالا خوبه خوابه، اگه بیدار بود چی کار می کرد؟! صورتش رو تو گردنم فرو برده بود و نفسای تند و داغش به گردنم می خورد. لبش رو

بازوم بود. اوف، عجب وضعیتی! راستِ کار عمه خانومه! این صحنه رو می دید قطعا مطمئن می شد که ما چقدر عاشقونه همدیگه رو دوس داریم!

romangram.com | @romangram_com