#اگر_چه_اجبار_بود_پارت_124


ـ اومم! فکر بدی هم نیستا! رو پیشنهادت فکر می کنم اما قول نمیدما!

آروین از حرص زیاد، دندوناش رو محکم روی هم فشار داد. فکش منقبض شده بود! منم خندیدم و از اتاق بیرون اومدم. احساس خیلی خوبی داشتم. همین که فهمیدم حرصش رو درآوردم انرژی گرفتم! پسره ی پررو فکر کرده کیه؟ بیشتر از این حرصش گرفته بود که جمله ی خودش رو بهش گفته بودم! کیف کردم!





***

عمه خانوم با نگاه تحسین آمیزی بهم خیره شد و گفت:

ـ دستپختت خیلی خوبه راویس! مرسی عزیزم.

لبخند پهنی زدم و گفتم:

ـ نوش جونتون! خوشحالم که خوشتون اومده!

عمه خانوم با لبخند رو کرد به آروین و گفت:

ـ خانومت از هر لحاظ تکه! قدرش رو بدون پسر!

آروین لبخند کجی زد. سرش تو غذاش بود و زیاد به من و عمه توجهی نمی کرد! بزنم به تخته اشتهاشم خوب شده بودا، دوتا بشقاب رو راحت خورد. البته این هیکلی که این برای خودش درست کرده بود کمتر از دو تا بشقاب می خورد جای تعجب داشت! نه به روز اولی که بهم گفت بمیره هم لب به غذاهام نمی زنه، نه به الان که نزدیک بود بشقابشم ببلعه! آخه بگو تو که نمی تونی حریف شکمت بشی چرا بلوف می زنی؟! والا.

ـ وقتی خان داداش و زن و بچه اش از اصفهان برگردن، قراره دو سه روزی برم پیششون! دیروز ثریا زنگ زد و ازم قول گرفت که وقتی اومدن من برم چند روزی پیششون!

romangram.com | @romangram_com