#اگر_چه_اجبار_بود_پارت_120


ـ حرفِ خودش نبود! من دخترم رو خوب می شناسم! اون شوهر از خدا بی خبرش نشسته زیر پاش! ویکی از اولشم چشمی به ارث و سهمش نداشت. فقط دنبال یه زندگی آروم بود. اون شوهر دندون گردش، برای خونه نقشه کشیده!

ـ می خواین چیکار کنین؟

ـ به وکیلم سپردم خونه ام تو لس آنجلس رو بفروشه و سهم ویکی رو بهش بده!

ـ اما عمه! این کارتون باعث میشه ویکی بیشتر ار قبل گستاخ شه! باید یه جوری جلوی گستاخیاش رو بگیرین!

ـ بهش گفتم سهمش رو بهش میدم اما دیگه مادری نداره. فکر می کردم فوری حرفش رو پس می گیره و به التماس کردن میفته! اما... اما خیلی ریلکس گفت که سهمش رو فقط می خواد و من براش مهم نیستم! منم به وکیلم سپردم که سهمش رو از خونه بهش بده! من دیگه دختری به اسم ویکی ندارم. اون دیگه دختر من نیست. فقط از خدا می خوام هیچ وقت از کارش و این که منو به شوهرش فروخته، پشیمون نشه و خوش و خرم اون جا زندگی کنه! منم دیگه یادم میره که جوونیم رو پای کی هدر دادم!

قطره اشکی از چشم عمه خانوم رو گونه ی چروک و لک دارش چکید. دلم براش سوخت! من تا حالا طعم مادر شدن رو نچشیده بودم اما به نظرم خیلی سخت و دردناک بود وقتی دخترت رو تا این سن بزرگ کنی و همه جوره حمایتش کنی، بعد وقتی ازدواج کرد و از آب و گل دراومد بهت پشت کنه و بگه براش مهم نیستی! اون همه زحمت براش بکشی و بعد این جمله ی غیر منصفانه رو از زبان دخترت بشنوی!

نزدیک عمه نشستم و صورتش رو بوسیدم و گفتم:

ـ غصه نخورین قربونتون برم! بالاخره می فهمه که تو دنیا، هیچ کس مثل مادر نمیشه!

آروین با تعجب به من و کارام زل زده بود. شاید باورش نمی شد که من این قدر احساساتی باشم اما اون کارا رو باهاش کرده باشم! شاید فکر می کرد من زیادی قسی القلبم و بهم اصلا احساسات نمیاد.

عمه خانوم با گوشه ی روسری ابریشمی کرم رنگش اشکاش رو پاک کرد و گفت:

ـ ببخشید عزیزم! شما رو هم ناراحت کردم.

لیوان شربتِ عمه رو به دستش دادم و گفتم:

ـ این حرف و نزنین. این رو بخورین حالتون بهتر میشه!

romangram.com | @romangram_com