#اگر_چه_اجبار_بود_پارت_118
ـ خیلی خوش اومدین.
عمه لبخندی زد و گفت:
ـ مرسی عزیزم! حسابی انداختمت تو زحمتا. آروینم که خیلی زحمت کشید و اومد دنبالم.
آروین با لبخند گفت:
ـ نه عمه خانوم این چه حرفیه؟ وظیفه ام بود!
رو کردم به آروین و گفتم:
ـ نمیری سر کار؟
آروین با سردی گفت:
ـ نه عزیزم! الان دیگه رفتنم فایده نداره. عصر میرم.
خودش رو کشت تا تونست خیلی شل و وارفته بگه « عزیزم! » حرفای عاشقونه شم خیلی سرد و بی بخار بود و هیچ حسی بهم دست نداد. لبخند خیلی تلخی رو لبام نشست، اما خب همین چند تا کلمه ی الکی هم از زبون آروین گند دماغ شنیدن خیلی عجیب و غیر منتظره بود حتی اگه اجبار بود. حتی اگه فرمالیته بود!
آروین رو به عمه خانوم گفت:
ـ از مامان شنیدم، ویکی زنگ زده ایران حالتون رو بپرسه! درسته؟
عمه لبخند کمرنگی زد و با دلخوری گفت:
romangram.com | @romangram_com