#اگر_چه_اجبار_بود_پارت_117
ـ چرا فکر می کنی من آویزون یه نگاه و محبت از طرف توأم؟ هـــــوم؟ چرا این قدر اعتماد به نفست زیاده؟ من و
از لیست خاطرخواها و سینه چاکات بکش بیرون آقا پسر! من هیچ وقت به تو ابراز علاقه نخواهم کرد. می دونی چرا؟ چون تا حد مرگ، ازت متنفرم!
با حرفای آروین، دیگه اشتهام کور شده بود. من باید یه درس حسابی بهش می دادم، زیادی لی لی به لالاش گذاشته بودم و خیلی بهش خوش گذشته بود. بهش دیگه اجازه نمی دادم تحقیرم کنه. هر کاریم کرده باشم، قتل که نکردم. من تو اون جریانا بی گناه بودم و حقم این کارا و رفتارای آروین نبود. کم کم با کاراش داشتم به این نتیجه می رسیدم که هر چی کردم، حقش بوده و اگه می دونستم انقدر غیر قابل تحمله، پام رو می کردم تو یه کفش، که اعدامش کنن! والا. پسره ی پررو.
فصل هفتم
خودم رو برای صدمین بار، تو آینه قدی اتاقم نگاه کردم. راضی بودم. چقدر لاغر شده بودم! با تنش ها و استرسایی که تو چند ماه اخیر، داشتم، بیشتر از این از خودم انتظار نداشتم! یه تونیک قرمز که آستیناش سه ربع بود با شلوارک سفید تنگی پوشیدم. شلوارک زیادی کوتاه بود و ساق پاهای خوش تراش و سفیدم رو تو دید می ذاشت. از تیپ و آرایش ظاهرم راضی بودم. ساده و شیک! مثل همیشه!
همه چیز برای ورود عمه خانوم آماده بود. آروین رفته بود دنبال عمه خانوم. وقتی بهش زنگ زدم گفت که تا نیم ساعت دیگه میان.
نگاهم روی دیوارای هال، که خالی از قاب عکسای مریم بودن، افتاد. حس خیلی خوبی داشتم و لبخند رو لبام نشست. دیشب آروین همه ی قاب عکسا رو جمع کرد و همه رو برد تو انباری! این طوری خیلی احساس بهتری داشتم. اون عکسا اعتماد به نفسم رو به حد خیلی زیادی پایین می آورد. از مریم زشت تر نبودم، حتی به عقیده ی خودم جذاب ترم بودم، اما خب وقتی می دیدم آروین چقدر با حسرت و عین مادر مرده ها به عکسا خیره میشه و گاهیم برق اشک و تو چشای عسلیش می دیدم، یه جوری می شدم. حسودیم می شد و اعصابم می ریخت به هم! برای ناهار، زرشک پلو با مرغ درست کرده بودم. غذای مورد علاقه ی عمه خانوم بود. از گیسو آمارش رو گرفته بودم. دوست داشتم با اولین ناهار، عمه خانوم جذب خونه داری و دستپختم بشه و پیش پدر جون و انیس جون، ازم تعریف کنه! دستمالی برداشتم و مشغول گردگیری خونه شدم. خونه زیاد کثیف نبود و کارم زیاد طول نکشید. همزمان با تموم شدن کارام، صدای آیفونم بلند شد. نمی دونم چرا این قدر استرس داشتم و دستام یخ کرده بود. مرتب حس می کردم یه دسته گلی آب می دم و عمه خانوم می فهمه و آروینم منو می کُشه! دکمه ی آیفون رو فشار دادم و دوباره مقابل آینه قدی وایسادم و سر و وضعم رو دید زدم. همه چیز خوب بود. بالاخره عمه خانوم و آروین سر رسیدن. آروین چمدون نسبتا بزرگی که مال عمه خانوم بود و گوشه ی هال گذاشت. با دیدن عمه خانوم، با لبخند بغلش کردم و عمه هم آروم و نرم صورتم رو بوسید. عمه خانوم رو مبل نشست. آروینم که خستگی از سر و صورتش می بارید نزدیکم شد و پیشونیم رو نرم بوسید. کُپ کرده بودم. از تماس لبای داغش با پیشونیم یه جوری شدم! یه لحظه نیشم وا شد و
داشتم غرق لذت می شدم که آروین بدون هیچ حرفی روی مبل، کنار عمه نشست. یه لحظه یاد حرف دیروزش افتادم و صداش تو گوشم پیچید:
« من هر کاری می کنم و هر چی که میگم، با اون چیزی که ته قلبمه یه دنیا فرق داره! بهتره دلبسته ی حرفا و کارام نشی. »
لبخند رو لبام ماسید. آروینم پوزخندی گوشه ی لبش بود. نباید این قدر بی جنبه بازی دربیارم و با یه حرکت به ظاهر عاشقونه ی آروین، دست و پام رو گم کنم و جو گیر شم. باید تو مغزم این رو فرو می کردم که همه ی این کاراش فقط و فقط به خاطر حفظ ظاهر جلوی عمه خانومه! نه بیشتر.
به آشپزخونه رفتم و با سه تا لیوان شربت، به هال برگشتم. بعد از تعارف کردن شربت، روبروی عمه و آروین روی مبلی نشستم و با لبخند رو به عمه گفتم:
romangram.com | @romangram_com