#اگر_چه_اجبار_بود_پارت_115


گوشی رو سرجاش گذاشتم. سرم بدجوری درد می کرد. انیس جون زنگ زده بود و اطلاع داده بود که عمه خانوم فردا صبح میاد این جا! اوف، با این اتفاقات، عمه خانوم و کجای دلم بذارم آخه؟ دلم می خواست یه مدت تنها باشم و از همه دور باشم. دوس نداشتم فعلا آروین رو ببینم. ازش خجالت می کشیدم. مطمئن بودم اونم منو نبینه راحت تره!

به آشپزخونه رفتم. حوصله ی غذا درست کردن رو اصلا نداشتم اما خب دلم ناجور قار و قور می کرد و خیلی گشنه ام بود. تصمیم گرفتم کتلت درست کنم. بعد از نیم ساعت، بوی خوب کتلت سرخ شده تو فضای خونه پیچید. آروین هم سر رسید. رفتم جلو و با لبخند بهش سلام دادم.

چهره اش خیلی خسته و دمغ بود. نگاهی به سرتا پام انداخت و بدون هیچ حرفی، به اتاقش رفت و در رو محکم کوبید. این پسره با در اتاقشم مشکل داشت؟! آهی کشیدم و به آشپزخونه برگشتم. میز رو چیدم. آروینم از دستشویی که روبروی اتاق خوابِ من بود، برگشت و اومد تو آشپزخونه. با لبخند گفتم:

ـ بیا ناهار.

لباساش رو عوض کرده بود و تی شرت قرمز و شلوار گرمکن توسی رنگی پوشیده بود.

نگام کرد و گفت:

ـ به مونا چی گفتی؟

نمی خواستم به دیشب و اتفاقایی که افتاده بود فکر کنم، جز زجر کشیدن چیز دیگه ای نصیبم نمی شد!

لبخند محوی زدم و گفتم:

ـ بعد از ناهار حرف می زنیم، باشه؟

با حرص گفت:

ـ باید گلاره و داداش لندهورش رو پیدا کنی راویس! این یه اخطاره!

ـ مونا قول داده که کمکم می کنه. نگران نباش. پیداشون می کنیم!

romangram.com | @romangram_com