#اگر_چه_اجبار_بود_پارت_110
برات اس می کنم. حتما بیا خیلی خوشحال می شم. می بینمت. بای عزیزم.
قبل این که بخوام مخالفتی کنم بوق آزاد زده شد. قرار شد برم حتی با این که دلم نبود اما خب می خواستم گلاره رو ببخشم و کدورتا رو از بین ببرم. اگه بدونی مونا چقدر دلشوره داشتم. همش فکر می کردم یه اتفاق بدی می خواد بیفته!
مونا از تو پارچ آبی که روی میز عسلی جلومون بود، لیوانی پر کرد و به دستم داد. یه کم خوردم و ادامه دادم:
ـ من فکر نمی کردم همچین مراسمی باشه! تو که منو می شناسی، دختری نبودم که از اون جور مهمونیا برم. تو همیشه باهام بودی و می دونستی که جز همون مهمونیای دخترونه و ساده، جای دیگه ای نمی رفتم. اگرم می رفتم فقط مهمونیای بچه های اکیپ بود! اولش از دیدن مهمونی و اوضاع دیگران، کپ کردم اما گلاره با لبخند و مهربونی و قربون صدقه رفتن ، تشویقم می کرد که راحت باشم. خوشبختانه لباسم کامل پوشیده بود و به خاطر همین استرسم تا حدودی رفع شد. لباسام رو تو اتاق خواب گلاره عوض کردم تا این که... برادر گلاره رو دیدم. چندباری تو یونی دیده بودمش. می اومد دنبال گلاره! توام دیدیش مگه نه؟
مونا با سر جواب مثبت داد.
ادامه دادم:
ـ خیلی هیکل غولی داشت. با خنده ی چندش آوری نزدیکم شد و باهام دست داد. از نگاهای هیزش رو بدن پوشیده ام، خوشم نمی اومد. اما مجبور بودم تحملش کنم. مراسم مسخره ای بود. دختر و پسر تو بغل هم وول می خوردن. مشروب راحت سرو می شد. خبری از مامان و بابای گلاره نبود. مامانش رو که خبر داشتم از باباش جدا شده و رفته فرانسه، اما باباش تو جمع نبود. شام و خوردم و موقع رفتن شد. می خواستم هر چی زودتر برم خونه ی شیرین و از اون مهمونی تهوع آور خلاص شم. وقتی به گلاره گفتم می خوام برم، کلی اصرار کرد که بازم بمونم اما قبول نکردم.
اونم حرفی نزد. به اتاق گلاره رفتم تا لباسام رو بپوشم. چراغش خاموش بود. چون اتاقش رو به خیابون بود نیازی به روشن کردن چراغ نبود. منم بدون این که چراغ رو روشن کنم به سمت چوب لباسی رفتم. داشتم لباسام رو می پوشیدم که...
با یادآوری اون لحظه، دوباره لرزش بدنم شروع شد. لیوان آب تو دستم، از شدت لرزش دستام، به وضوح می لرزید. مونا با وحشت، بغلم کرد و لیوان رو از دستم گرفت و روی میز گذاشت.
ـ آروم باش راویس! جون من آروم باش. تموم شد. تموم شد.
بریده بریده ادامه دادم:
ـ رامین اومد تو اتاق گلاره مونا. مست کرده بود. چشاش خمار بود. شیشه ی ویسکی دستش بود و بلند بلند می خندید. اون شب... اون شب هیشکی صدای ناله ها و فریادای منو نشنید مونا. مونا هیشکی ضجه زدنای منو ندید. من تنها بودم. رامین منو له کرد. منو از دنیای دختر بودنم جدا کرد. راویس رو نابود کرد. به زور منو خوابوند رو تخت. نتونستم مانعش بشم. خیلی قوی و قلدر بود. وحشیانه افتاد روم و بدون این که به التماس کردنام و اشکام توجهی کنه، کار خودش رو کرد. مونا من نمی خواستم. نتونستم جلوش رو بگیرم. کثافت وقتی کارش تموم شد منو گذاشت و لنگان
لنگان از اتاق رفت. من تنها موندم با یه عالمه دردی که تو کمر و شکمم حس می کردم. صدای آژیر ماشین پلیس اومد اما... اون قدر ضعف داشتم که نتونستم از جام تکون بخورم. حالم بد بود. از زور درد داشتم جیغ می زدم. همون موقع... همون موقع...
romangram.com | @romangram_com