#اگر_چه_اجبار_بود_پارت_107




صدای اف اف اومد. داشتم ظرفای ناهار رو می شستم. دستکش ها رو از دستم درآوردم و شیر آب و بستم و به سمت اف اف رفتم.

موقع ناهار، من و آروین با هم قهر بودیم و ناهار رو جدا جدا خوردیم. اون تو هال خورد و منم تو آشپزخونه! خیلی مسخره بود که از دستپخت من می خورد اما جدا از من! آروین رو درست و حسابی ندیده بودم. این قدر خودم رو تو اتاقم قایم کردم که رفت سر کارش! بهتر! هنوزم بابت دیشب از دستش عصبی بودم.

ـ کیه؟

ـ مرض و کیه! باز کن.

مونا بود. صداش عصبی بود. دکمه رو فشار داد. این این جا چی کار می کرد؟ مونا با چهره ای عصبی وارد شد.

ـ سلام. این چه سر و وضعیه؟ خوبی؟

مونا بدون این که نگام کنه، کفشاش رو درآورد و رو مبل نشست. جا خوردم. این چش شده بود؟! کنارش رو مبل نشستم. با پاهاش رو زمین ضرب گرفته بود و کاملا معلوم بود که خیلی عصبیه!

ـ مونا تو چته؟ خوبی؟ با شهریار بحثتون شده؟

مونا زل زد تو چشام. چشماش از زور خشم، قرمز شده بود. داد زد:

ـ چرا ازم پنهون کردی راویس؟ چرا نگفتی اون گلاره ی عوضی و اون داداش کثیفش چه بلایی سرت آوردن لعنتی؟ چرا نگفتی تو دو ماهی که من کیش بودم چی به روزت اومده؟ چرا سکوت کردی؟ چرا منو غریبه فرض کردی؟ مگه من صمیمی ترین رفیقت نبودم بی معرفت؟ مگه... مگه من خیر سرم همراز و سنگ صبورت نیستم؟ خیلی نامردی راویس. خیلی. وقتی از دخترعمه ی گلاره، مروارید، شنیدم که چی به سرت اومده جا خوردم. باورم نمی شد. راویس! چی به سرت آوردن دختر؟

پس بالاخره مونا هم فهمید. مونا اشک می ریخت و منم از استرس زیاد، داشتم می لرزیدم. بغض داشت خفه ام می کرد. خیلی به مونا نیاز داشتم. باید یه جوری تموم غم و عذابی که تو این مدت کشیدم رو خالی می کردم و با یکی درمیون می ذاشتم. باید خودم رو سبک می کردم!

وقتی مونا، هق هق کردن منو دید، بغلم کرد و آروم روی موهام رو بوسید. منو محکم به خودش چسبوند و گفت:

romangram.com | @romangram_com