#اگر_چه_اجبار_بود_پارت_101
لبخندی زدم و گفتم:
ـ مرسی. خیلی دوست داشتم بیام، اما نشد!
ملیحه با عشوه و نازی که فقط خاص خودش بود گفت:
ـ البته آقا آروین این قدر مرد شوخ طبع و خوش مشربی هستن که نذاشتن جای خالیت احساس بشه!
ملیحه با ناز به آروین نگاه کرد و لبخندی نثارش کرد. آروینم در جوابش لبخند دختر کشی که من داشتم تو حسرتش می سوختم تحویل ملیحه داد. زورم گرفت شدید! هر چی بود، آروین شوهرم بود! حتی اگه ازم بیزارم باشه باز اسم نحسش تو شناسنامه ی منه! حق نداشت اون طوری به ملیحه لبخند بزنه. ملیحه که از لبخند آروین ذوق مرگ شده بود با ذوق رو کرد به آروین و گفت:
ـ به شهریار سپردم، یه برنامه بچینه بریم شمال! شمام باید باشین. باشه؟
آروین خواست حرفی بزنه که فوری رو به ملیحه گفتم:
ـ متأسفم عزیزم! عمه ی آروین جان اومده ایران و نمیشه فعلا جایی بریم.
از قصد گفتم « آروین جان » تا حساب کار دستش بیاد! دختره ی چشم سفید!
مونا که متوجه ناراحتیم شده بود و خودشم از ملیحه متنفر بود، گفت:
ـ آقا آروین، عاشق راویسه! من که مطمئنم اگه راویس نخواد جایی بره، هیچ جایی نمیره!
کاش مونا این رو نمی گفت.
آروین خیلی سرد گفت:
romangram.com | @romangram_com