#اگر_چه_اجبار_بود_پارت_100
ـ اونه! کت و شلوار مشکیه. اسمش فرانکه. ببین چقدر از شوهرش جوون تره. کیارش به پای این خیلی پیره. زنه خوب مونده. نزدیک چهل سالشه!
به جایی که مونا اشاره کرده بود نگاه کردم. فرانک، زنی بود قد بلند با اندامی کاملا موزون، موهاش کوتاه و زیتونی رنگ بود. قیافه شم زیر یه خروار آرایش پنهون بود. اما خب... چهل بهش نمی خورد.
ـ خب عزیزم این آرایشی که این کرده، معلومه که بهش چهل نمی خوره! بیچاره کیارش که نمی تونه آرایش کنه تا جوون تر به نظر برسه!
مونا حرفی نزد. آروین و شهریارم گرم حرف زدن بودن. معلوم بود حسابی با هم جور شدن! کیانا و کوروش بعد از رقص، به سمتمون اومدن. کیانا منو محکم بغل کرد و بوسید. منم بوسیدمش و بهش تبریک گفتم. به کوروشم تبریک گفتم.
کیانا گفت:
ـ خیلی دیر کردی راویس! فکر کردم نمیای.
لبخندی زدم و گفتم:
ـ نه عزیزم، چرا نیام؟ ترافیک بود.
ناخواسته، منم دروغ آروین رو گفتم! آروین لبخندی زد و من اخمام رو تو هم کشیدم. پسره ی پررو! هنوز جای سیلیش روی صورتم می سوخت. بعد از چند دقیقه ای، کوروش بازوی کیانا رو گرفت و هر دو به سمت جایگاهشون رفتن. با حسرت نگاشون کردم. اووف.
مشغول گپ زدن با مونا بودم که صدای سلامی شنیدم. رسرمو برگردوندم. سامی و ملیحه بودن! لبخندی زدم و با خوشرویی باهاشون احوالپرسی کردم. هر چند ملیحه چشم دیدنم رو نداشت. مونا هم خیلی سرد به ملیحه سلام کوتاهی داد. سامی تی شرت قهوه ای رنگ و جین آبی رنگی پوشیده بود. قیافه ی جذابی نداشت. معمولی بود. قدش متوسط بود و خیلی لاغر بود؛ ولی خنده هاش خیلی جذاب و مردونه بود. ملیحه هم دختری با اندام درشت بود. تو پیراهن دکلته ی بنفش رنگی که پوشیده بود خیلی درشت تر نشون می داد. پیرهنش اصلا بهش نمی اومد. موهای مشکی داشت با چشمای قهوه ای!
چون میزی که نشسته بودیم شیش نفره بود، اون دوتا هم کنار ما نشستن.
سامی گفت:
ـ راویس! تو کوه خیلی جات خالی بود.
romangram.com | @romangram_com