#آینه_ای_در_برابر_آینه_ات_می_گذارم_پارت_86
برای همین نامدار، بدون نگرانی و استخدام ِ کسی که مراقبش باشد، راضی شد او را بفرستد ایران.
فقط نیم ساعت تذکر درباره ی شرایط جدید جامعه ی ایران و خوشی های یواشکی که به راحتی ِ دست دراز کردن، در اختیار آدم هستند و تعیین باید و نبایدهایی که تاکید کرده " برای سالم ماندن ِ جسم و روحش" بهشان اصرار دارد.
وحید می خندد.
- پس اهل صفا کردن ِ مردونه ای! ناهارخور که نیستی؛ بذار با بهداد هماهنگ کنیم، جمعه بریم یه صفایی کنیم و یه کلپچ ِ دبش بزنیم.
- کلپچ ِ دبش بزنیم؟!
باز خنده ی وحید، بلند و صدادار می شود.
- نمیگم چیه که باز نگی خوشم نمیاد... ناموسا جای باحالی می برمت.
"کلپچ ِ دبش" هیچ نقطه ی آشنایی در ذهنش روشن نمی کند ولی به نظرش هیجان انگیز می رسد. زدن ِ کلپچ ِ دبش! اسمش که جالب است!
***
يكى از صبحهاى سرد و آفتابى ست. به همراه وحيد به محل قرار گيرى پيست ديزين مى رسند.
به خاطر لغزنده بودن جاده و نا آشنايى اش، وحيد رانندگى را به عهده گرفته.
آفتابى كه به سطح برف مى تابد، انعكاسى آزار دهنده دارد . با اینكه عينك مخصوص اسكى به چشم دارد، مشكل مى تواند لباسهاى رنگارنگى كه از فراز كوه به پايين سر مى خورند را تشخيص بدهد.
دنياى متفاوتى ست ... با همه ی مكان هاى عمومى كه تا آن روز در ايران رفته فرق مى كند.
همه روحيه اى شاد و سرحال دارند.
romangram.com | @romangram_com