#آینه_ای_در_برابر_آینه_ات_می_گذارم_پارت_85
گوشی را کنار می گذارد و با شیطنت چشمک می زند.
- شما اونور تنهایی؟ دوست دختری... نامزدی... کسی رو نداری؟
نگاهش می کند.
- نامزد، نه... دوست دختر هم توی دانشگاه داشتم... رابطه م با دخترا خوبه ولی زیاد باهاشون صمیمی نمیشم...
وحید چشمک می زند.
- دختر امریکایی می پسندی؟! بهداد می گفت زیاد با دخترای اینجا حال نکردی.
لبخند می زند.
- تا حالا همه ی دوست دخترام امریکایی بودن... هنوز دخترای اینجا رو زیاد نمی شناسم.
نمی گوید نامدار از نوجوانی مراقب روابط و دوستی ها و مهمانی هایی که می رفته بوده. نمی گوید انقدر او را محتاط کرده که به راحتی حاضر به ارتباط برقرار کردن با هر دختری نیست؛ انگار نامدار، طوری که می خواسته، او را فرم داده و حالا همان شکلی را گرفته که پدرش می خواسته.
- بهت میاد اهل خوش گذروندن باشی... بهداد چیزای باحالی از اونور تعریف می کنه... پارتی و صفا و...
بله؛ پارتی های آنچنانی و آزاد... مخصوصا برای کسانی که از طبقه ی مرفه هستند... ولی نامدار و مادرش هیچ وقت نگذاشته اند آزادانه به هر پارتی ِ بدون محدودیتی برود.
یکبار هم که چهار سال قبل، بدون اطلاعشان، همراه دو تا از دوستان دانشگاهش رفت، از دیدن ِ برهنگی ِ بی مرز ِ روابط و افراط بیش از حد در ا*ل*ک*ل و مخدر، نه تنها ل*ذ*ت نبرد، دیگر دلش نخواست دوباره تجربه اش کند.
فقط می گوید: خوش می گذرونم ولی نه با اون مدل پارتی ها...
romangram.com | @romangram_com