#آینه_ای_در_برابر_آینه_ات_می_گذارم_پارت_83
تعجب می کند.
- شغل پدرت فضولیه؟!
خنده ی وحید طولانی می شود.
- یه جورایی آره!
هم گیج است، هم کنجکاو.
- ای بابا... بی خیال مهندس!
دوباره به اطراف دقیق می شود. نوع پوشش مردم هم با جایی که کار و زندگی می کنند و تا امروز رفت و آمد کرده، متفاوت است. مردها با لباسهای معمولی و زنها یک در میان با چادر سیاه.
روی شیشه ی جلوی ماشین، زیر برف پاک کن، کاغذی گذاشته اند.
وحید همانطور که کاغذ را برمی دارد، می گوید: ای بخشکی شانس!
کمربندش را می بندد و می پرسد کاغذ چیست.
وحید برگه را روی داشبورد می اندازد.
- جریمه... می بینی؟ اینجا هم شانس نداریم! طرف راه به راه خلاف می کنه، یه مامور نیست بهش گیر بده... حالا یه بار ما پارک ممنون نگه داشتیم...
حرکت می کند.
romangram.com | @romangram_com