#آینه_ای_در_برابر_آینه_ات_می_گذارم_پارت_82

آدرس ِ آخرین خانه، قبل از ازدواجش با نامدار را، هم پدربزرگ و هم عموجان، بارها گفته بودند. جایی در بلوار الیزابت که پدربزرگ می گفت "آب کرج". ولی پیش از آن، همه ی کودکی و نوجوانی ِ مادرش، در مرکز شهر گذشته بود. باید با عمو جان تماس بگیرد و اگر یادش باشد، آدرس محله ی قدیمشان را بپرسد.

- رفتی تو فکر مهندس...

شانه بالا می اندازد.

- مادرم هم زمان بچگی، جایی مرکز شهر زندگی می کرده.

وحید لبخند می زند و نفس بلندی می کشد.

- مادر شما هم مال اینجا بوده، حالا شما کجا رسیدین... به خاطر پشتکار پدرت بوده دیگه... وگرنه مگه میشه آدم از مملکتش بکنه و بره یه کشور غریب، تازه بتونه خودشم بالا بکشه... ما که شانس نداشتیم بابامون واسه ما جاده رو صاف کنه... فقط حرصش واسه مادرمون موند و شرمندگیش واسه ما...

نگاهش می کند. سعی می کند در شلوغی و رفت و آمد ِ مردم، با او هم قدم شود.

- پدرت چه کاره ست؟

وحید پوزخند می زند و با مکث جواب می دهد.

- کلانتر محل!

دلیل نارضایتی اش را نمی فهمد.

- شغل خوبیه... البته شاید کمی ریسک و خطر داشته باشه ولی خوبه.

وحید می خندد.

- ناموسا خیلی باحالی مهندس! نه از اون کلانترای امریکایی که به سینه شون ستاره دارن که! اینجا به فضولا میگن کلانتر!

romangram.com | @romangram_com