#آینه_ای_در_برابر_آینه_ات_می_گذارم_پارت_81


- اینجا با اون بالا مالاها فرق می کنه... آدماش، بده بستوناشون، نشست و برخاستشون... نه که آدمای بدی باشن ها؟ ولی برای معامله، باید مثل خودشون باشی تا ضرر نکنی... شما نگران نباش... زبونشونو من بلدم. خودم کف ِ بازار بزرگ شدم. نون ِ همین آدما رو خوردم.

یاد مدل ِ نشستن و چای خوردنش می افتد.

- پس این اطراف رو بلدی.

وحید یک ابروش را بالا می برد.

- اختیار داری!عین کف دستم همه ی شهرو می شناسم... درسته چند ساله خرجمو از خانواده م جدا کردم و واسه خودم خونه گرفتم، ولی مادر و برادر کوچیکم هنوز این پایین می شینن.

دلش می خواهد کمی در کوچه های قدیمی قدم بزند. به وحید می گوید.

وحید متعجب نگاهش می کند.

- اینجا مرکز شهر تهرانه... خونه ی های قدیمی و داغون و کوچه های شلوغ... چیزی واسه دیدن نداره... یعنی داشت؛ ازش نگهداری نکردن... همش خراب شد.

یاد خاطرات دوری می افتد که گهگاه عمو جان برایشان تعریف می کرد. وقتهایی که دو شات می خورد و به قول ِ زن عمو، خوشی ِ سن دیه گو و مارکت ِ بزرگش، زیر دلش می زد و یاد محله ی قدیمشان می افتاد.

فکری در ذهنش جرقه می زند.

شاید بهترین روش برای آوردن مادرش، پیدا کردن نشانی و تعریف از محله ی قدیمشان باشد... هیچ وقت به خاطرات عمو جان، دقیق گوش نکرده؛ مگر خانه ای قدیمی با چند اتاق، مغازه ای که در آن برنج و روغن می فروخته؛ مسجدی که صدای اذانش، روزی سه بار، کل محله را پر می کرده؛ کلیسای قدیمی و کوچکی که نزدیک محله شان بوده و هیچ شباهتی به کلیساهای سن دیه گو و سانفرانسیسکو و کل کالیفرنیا نداشته... خانه ای که کنار مسجد بوده و صاحبش، بعد از انقلاب، به جرم همکاری با ساواک، اعدام شده و تبدیل شده به جایی شبیه پلیس استیشن.

مادرش هم اهل تعریف خاطرات نیست؛ چیز زیادی نگفته الا سختی زندگی در آن سالها، یاد گرفتن ِ خیاطی از مادرش و جنگ...

همیشه هم با یادآوری ِ خاطرات ِ جنگ، منقلب شده و چند روزی در خودش فرو رفته.


romangram.com | @romangram_com