#آینه_ای_در_برابر_آینه_ات_می_گذارم_پارت_8
- میاد.. تازه ساعت دهه.
باید او هم مثل مادرش سعی کند بی خیال لبخند بزند و سر تکان بدهد که " آره! دیر نشده!" ولی نمی شود؛ نمی تواند. فقط خیره می ماند به چشمهای مهربانش و یادش می آید قبل از پرواز دوباره با نامدار تماس گرفته و سفارش کرده مراقب مادرش باشد.
- هوای تهران چطوره؟ سرد نشده؟
شانه بالا می اندازد.
- خوبه؛ سرد نیست... ولی خیلی کثیفه.
- شهر عوض شده؟!
دلش یک سیگار دیگر می خواهد. اولی که نصفه نیمه شد و نچسبید.
- چیز زیادی ندیدم... فرودگاه که خیلی از شهر فاصله داشت... تاریک هم بود رسیدم هتل... فعلا تنها چیزی که دیدم برج میلاده که با توضیحای راننده تاکسی فرودگاه، حتا میدونم چند تا رستوران توش هست و قیمت غذاهاشون چقدره!...بقیه ی شهر رو یه کم بعد میرم دور می زنم، می بینم.
- اول استراحت کن، بعد برو.
سر تکان می دهد.
- کاش می رفتی پیش عمه کتی.
مادر می خندد و او، مصنوعی بودنش را کاملا می فهمد.
- مگه بچه ام؟!
و جدیت ِ صورت پسرش را که می بیند، بحث را عوض می کند.
romangram.com | @romangram_com