#آینه_ای_در_برابر_آینه_ات_می_گذارم_پارت_7
لبخند می زند.
- سلام مامان!
چشمهاش هم دلتنگ است، هم خوشحال. لبهاش می خندد.
- سلام مامانم... رسیدی به سلامتی؟!
سر تکان می دهد.
- هتلم... پای لپ تاپ بودی؟!
او هم سر تکان می دهد.
- منتظرت بودم... راحت رفتی؟ اذیت نشدی؟
- نه؛ راحت رسیدم... از کِی نشستی منتظر؟!
مادر، سرش را می گرداند تا ساعت روی دیوار را ببیند.
- از عصر.
- تنهایی هنوز؟!
دوباره لبهاش را می کشد تا لبخند بزند.
romangram.com | @romangram_com