#آینه_ای_در_برابر_آینه_ات_می_گذارم_پارت_78

فروشگاههای امروزی و بازسازی شده، با دیوارهای و در و پنجره های قدیمی ِ طبقات بالای فروشگاهها، تفاوت زیادی دارد. کوچه ها باریک و قدیمی هستند و دلش می خواهد به جای راه رفتن همراه وحید در پیاده روی شلوغ، به کوچه ها سرک بکشد و بافت کهنه و جالب آنجا را تماشا کند.

بعد از پیاده روی تقریبا طولانی، همراه با توضیحات وحید که برایش جالب شده، تازه به ورودی ِ بازار می رسند.

دالانی بزرگ و شلوغ که مردم به هم تنه می زنند تا راهی برای خود باز کنند. کسانی که وحید می گوید "باربر" هستند و با چهار چرخ های فلزی، اجناسی را جابه جا می کنند.

هر قسمت از بازار، متعلق به یک صنف است و همه ی قسمتها هم پر ازدحام.

به جایی می رسند که وحید می گوید " اینجاس... بعد ِ این چارسوق، بازار فرش فروشا شروع میشه."

با پرس و جوی وحید، حجره ی آقای سرپولکی را پیدا می کنند که همه حاج رحیم صداش می زنند.

مردی حدود شصت ساله، با شکمی نسبتا بزرگ و تسبیح سبز دانه درشت در دست.

وحید خودش و او را معرفی می کند.

آقای سرپولکی دستی به ریش کوتاه سفیدش می کشد و لبخند می زند.

- شما آقازاده ی مهندس راد هستید؟! ماشالا... ابوی حالشون چطوره؟ متعلقین خوبن ایشالا؟... تازه از خارج تشریف آوردین؟... بفرمایین... بفرمایین... نَقل ِ جمع کردن شرکت ابوی به گوشمون رسید؛ پس حقیقت نبود؟

با لبخندی ماسیده، به وحید نگاه می کند که از دیدن ِ قیافه ی او، خنده اش را به زحمت جمع کرده. آقای سرپولکی انقدر سریع و پشت هم سوال کرده و کلماتی را گفته که او نفهمیده، احساس گیجی می کند.

پسر جوانی با فنجانهای بلوری چای، جلو می آید.

وحید، همانطور که چای برمی دارد، می گوید: ایشون برادرزاده ی مهندس راد هستند... پسر ِ نامدار خان، برادر بزرگ نریمان خان... زیاد هم به اینجا آشنا نیستن... بزرگ شده ی اونور آبن دیگه...

بعد قند را تا نیمه در چای فرو می برد و در دهان می گذارد.

romangram.com | @romangram_com