#آینه_ای_در_برابر_آینه_ات_می_گذارم_پارت_77


تا این لحظه، فقط با بوی کباب، اشتهاش ت*ح*ر*ی*ک شده.

- کباب؟!

- نه، دیزی.

وحید دوباره نگاهش می کند.

- آبگوشت... خوردی تا حالا؟!

- فکر کنم آره... ولی دوست ندارم!

- یه قهوه خونه نزدیک بازار می شناسم، واسه دیزی هاش صف می کشن... مگه میشه دوست نداشته باشی؟! یه بار امتحان کنی مشتری میشی... بذار ببینم کارمون چقدر طول می کشه.

- کباب رو ترجیح میدم ولی نه برای ناهار.

وحید فقط سر تکان می دهد و خیابان ولیعصر را به سمت پایین می رود.

ترافیک و بافت شهری، هر چه به مرکز شهر می رسند، شلوغ تر و قدیمی تر می شود و هوا آلوده تر.

وحید دوباره تور لیدر شده و از تاریخچه ی خیابانها و میدانها و اسم های قبل و بعد از انقلابشان می گوید. از اینکه کدام سفارت در کدام خیابان است و هر منطقه، از قدیم چه اسمی داشته.

در خیابانی شلوغ، به سختی جای پارک پیدا می کند و پیاده می شوند.

همچنان در حال توضیح دادن است.


romangram.com | @romangram_com