#آینه_ای_در_برابر_آینه_ات_می_گذارم_پارت_75
به هر دو سلام کرد و خوش آمد گفت. سیما و ایران خانوم هم آمدند جلوی در.
آقا ناصر، با یکی از گونی های بیست کیلویی برنج آمد سراغ ایران خانوم.
سیما گفت: سلام آقا ناصر... سلام همدم جون... رسیدن بخیر... خوش گذشت؟ آقات اینا خوب بودن؟
همدم مشغول تعریف شد. آقا ناصر، گونی را کنار در اتاق ایران خانوم گذاشت و روی آن، سه تا اسکناس ده تومنی.
- اینم خدمت شما ایران خانوم... اجاره ی این ماه و یه گونی طارم درجه یک... نوش جان.
هانیه صدای تعارف و تشکر ایران خانوم را شنید و به اتاقشان رفت. باید وقتهایی که مادرش در اتاق نبود، شال و کلاه را می بافت.
***ندانستم که این دریا، چه موج ِ خون فشان دارد!
بهداد می گوید برای دیدن واسطه ای که نامدار آدرسش را داده، باید با وحید بروند.
با ماشین ِ او می روند.
- بهداد گفت باید بریم بازار.
سر تکان می دهد.
وحید حرکت می کند و آدرس کامل را می خواهد. کاغذ را به دستش می دهد.
- انگلیسی نوشتی؟!
romangram.com | @romangram_com