#آینه_ای_در_برابر_آینه_ات_می_گذارم_پارت_74

رسید کنارش. آرام سلام کرد.

امیرعلی جواب داد و گفت: قبول باشه!

بدون جواب، چادرش را مرتب کرد. امیر علی نگاه کرد به کیسه ی برآمده ی زیر چادر.

- چی گرفتی؟ سنگینه؟ بده برات بیارم.

دلش از اینکه امیرعلی به فکر او بود، بیشتر به تپش افتاد. پر چادر را پس زد و کیسه را کمی بالا برد.

- سنگین نیست... کاموا گرفتم.

سری تکان داد و با هانیه هم قدم شد. کنارش راه می رفت؟! کنار امیرعلی؟! حس می کرد انقدر سبک شده که سرش به طاقی ِ بالای گذر می خورد.

سر گذر پا شل کرد.

- درست نیست توی محل باهات راه برم... زود برو خونه، مواظبم باش.

زیر لبی تشکر کرد و پشت به او به طرف خانه رفت.

همه ی اهل محل، پسرهای ایران خانوم را می شناختند و دوست داشتند. مخصوصا امیرعلی را که از سه سال پیش، لقب "آقای دکتر" هم گرفته بود.

وارد خانه که شد، چراغ اتاق آقا ناصر روشن بود و چند گونی برنج، جلوی در اتاق.

جلوی در اتاق ایران خانوم ایستاد و به سیما خبر برگشتنش و کاموای ایران خانوم را داد.

آقا ناصر بیرون آمد و پشت سرش همدم.

romangram.com | @romangram_com