#آینه_ای_در_برابر_آینه_ات_می_گذارم_پارت_73


نگاهش کرد.

- بله، فکر کنم تا غروب برگرده.

امیرعلی و دو پسر جوان، از جلوی مغازه رد شدند و به مش کاظم سلام کردند.

مش کاظم جوابشان را داد؛ دستهاش را کشید به جلیقه ی بافتنی طوسی رنگش، کلاه پشمی سیاهش را روی سر محکم کرد و وارد مغازه شد.

- ایشالا به سلامتی... اومد، بگو یه توک پا بیاد پیشم، کارش دارم... چی می خوای بابا؟

از دیدن امیرعلی هول کرده بود.

- سه تا... نه... پنج تا شمع.

یک تومنی را روی کفه ی ترازو گذاشت و شمعهای پیچیده شده در کاغذ کاهی را گرفت و از مغازه بیرون زد.

دوباره سر به زیر و روی کیپ گرفته، رفت طرف گذر و بعد پیچید طرف کوچه طاقی ِ منتهی به تیمچه.

جلوی سقاخانه، با یک دست، چادر و کیسه ی کامواها را نگه داشت و با دست دیگر، از لای نرده های مشبک، شمعها را روشن کرد.

- خدایا! نمیگم به خاطر من، به خاطر ایران خانوم، خودت به دلش بنداز بمونه... اینم دو تا شمع دیگه... نذر سلامتیش... اصلا تو یه کاری کن نره، اگه قسمت ِ منم نباشه، لال میشم، هیچی ازت نمی خوام.

صدای پا، باعث شد کمی سرش را بگرداند. خودش بود. صدای پاش را می شناخت.

لب گزید و آخرین شمع را هم روشن کرد و کنار چهار شمع دیگر، با چند قطره از موم آب شده، به کف چسباند.


romangram.com | @romangram_com