#آینه_ای_در_برابر_آینه_ات_می_گذارم_پارت_72
- توکل به خدا... شاید خودش بخواد، پسرت از صرافت بیفته... اصلا شاید همین روزا، دانشگاها باز بشه، برگرده سر درسش، هوای جبهه از سرش بپره.
چشم هانیه خورد به بافتنی ِ نیمه کاره ی گوشه ی اتاق. چند روز بود سیما اجازه داده بود برود خرازی سر بازارچه، کاموا بگیرد، به کمکش ژاکت ببافد.
بهترین وقت بود برای بیرون رفتن تا شمهای نذر کرده را هم توی سقاخانه ی زیر بازارچه روشن کند. شاید خدا دلش به رحم می آمد.
- مامان؟ یه ساعت دیگه برم کاموا بگیرم؟
ایران خانوم قبل از سیما گفت: اگه رفتی، قربون دستت، یه کلافم از این قهوه ایه برام می گیری؟ واسه آستینش کم اومده.
برای اینکه نظرش عوض نشود و مخالفت نکند، تا ساعت چهار، کمکشان درد. خود سیما وسط کار پیشنهاد کرد: سریع برو کاموا بگیر تا هوا روشنه؛ بعدشم برو سر درس و مشقت.
همانطور که بلند می شد، گفت: درسامو صبح خوندم... زود برمی گردم.
چادر گل ریز ِ زمینه مشکی سیما را سر کرد و همه ی شش تومن پولش را برداشت و از خانه بیرون رفت.
با قدمهای سریع و سر پایین افتاده، تا سر بازارچه رفت.
به ردیف کامواهای چیده شده توی قفسه ی فلزی نگاه کرد. دلش یک ژاکت قهوه ای می خواست؛ مثل همان که ایران خانوم داشت برای امیرعلی می بافت.
غیر از آن، سه کلاف مشکی هم گرفت تا برای امیرعلی شال و کلاه ببافد. از فکرش هم لبخند نشست روی لبهاش.
کیسه ی کامواها را زیر چادر برد و رفت طرف بقالی برای خرید شمع.
مش کاظم، جلوی مغازه داشت آب پیت پنیر تبریز را خالی می کرد توی جوی آب و صدای رادیوش در مغازه پیچیده بود.
- آقا ناصر هنوز شماله؟
romangram.com | @romangram_com