#آینه_ای_در_برابر_آینه_ات_می_گذارم_پارت_70
- فعلا دانشگاه کجا بود؟! معلوم نیست کِی دوباره باز بشه که؟... ایران خانوم که رضا نیست ولی انگار امیرعلی جد کرده بره... گفته می خواستم از همون پارسال و اول جنگ برم ولی صبر کردم امیررضا برگرده که خونه بدون مرد نمونه.
استکان و نعلبکی را روی قالی کشید جلوی هانیه.
- بخور گرم شی، بعدشم دراز بکش... خدای نکرده این درد کمر خوب نشه، تا آخر عمر ولت نمی کنه.
هم نگران شده بود، هم ترسیده بود؛ هم از دست امیرعلی حرصش گرفت. دلش می خواست همان وقت برود در اتاقشان را بزند، صداش کند و بگوید بیخود فداکاری و ایثار نکن!... وای اگر می رفت... اگر بلایی سرش می آمد... اگر مثل پسر کبلایی صادق کور میشد... اگر مثل برادر معلم ادبیاتش، پاهاش قطع میشد...
زبانش را گاز گرفت.
" خدا نکنه... من بمیرم ولی نبینم امیرعلی خار به دستش رفته... اصلا شاید ایران خانوم رضایت نداد، امیرعلی نرفت."
بی حواس، چای داغ را سر کشید. هم سوخت، هم به سرفه افتاد.
سیما خم شد، چند بار به پشتش زد.
- هولی دختر؟! صبر کن خنک بشه خب...
از زور سرفه، اشکش سرازیر شده بود.
"خدایا! امیرعلی جبهه نره... خدایا! سه تا شمع نذر می کنم امیرعلی نره."
آرامتر که شد، سیما چایش را خورد، چادر سر کرد و گفت: شام املت درست می کنم. احتمالا فردا تا عصر عموتینا هم برمی گردن.
***آقا ناصر و همدم، نزدیک غروب رسیدند.
بعد از ناهار، سیما هانیه را فرستاد اتاقهای آنها را گردگیری و جارو کند.
romangram.com | @romangram_com