#آینه_ای_در_برابر_آینه_ات_می_گذارم_پارت_69
- بریم بالا مادر... هوا سرده... بفرمایید بالا سیما جان... عالیه خانوم.
سیما تشکر کرد و آمد سمت اتاق خودشان. عالیه هم با دو شیرینی که برای آقا صابر برداشته بود، به اتاقش رفت.
هانیه چادر را آویزان کرد و شیرینی را گوشه ی سینی استکانها گذاشت.
سیما هم آمد نشست طرف دیگر علاءالدین.
- کمرت بهتره؟ تو مدرسه اذیتت نکرد؟
سر تکان داد.
- نه... ایران خانوم دلش از چی پره؟!
نگاهش را به امیرعلی دیده بود. نمی دانست چرا همه چیز را به ماجرای افتادنش روی پله ها و نگرانی امیرعلی ربط میداد.
- امیرعلی چند وقته هی به ایران خانوم میگه امیررضا که سربازیش تموم بشه و برگرده، من می خوام برم جبهه.
نفسش راه خروج را گم کرد.
سیما دست دراز کرد، سینی را جلو کشید.
- ایران خانوم میگه دو ساله تنم لرزیده بچم سالمه یا نه... خب اون سرباز بوده، اجباری رفته... ولی امیرعلی میخواد داوطلب بره.
به زحمت گفت: پس دانشگاهش چی؟! ایران خانوم چی میگه؟
romangram.com | @romangram_com