#آینه_ای_در_برابر_آینه_ات_می_گذارم_پارت_68

یک نگاه به صورت شادش کرد و یک نگاه به ردیف شیرینی های زبان. دستش رفت طرف جعبه و یکی از شیرینی ها.

- کمرت چطوره؟

هانیه باز نگاه کرد به چشمهای او که به جعبه خیره بود.

به آرامی خودش گفت: بهتره.

بالاخره به هانیه نگاه کرد.

لبخند آرامی زد و گفت: خدا رو شکر.

هانیه شیرینی را برداشت و زیر لبی تشکر کرد.

امیرعلی همانطور آرام گفت "نوش جان" و رفت.

امیررضا آب دستش را تکاند و بلند گفت: آخی! دلم برای خونه تنگ شده بود!

سیما منقل را لب باغچه گذاشت.

- خب ایران خانوم جون، به سلامتی پسرتم که برگشت. دیگه می تونی یه نفس راحت بکشی... ببرش بالا که هم خسته ی راهه، هم یه عالم حرف برای هم دارید.

ایران خانوم نفس بلندی کشید ولی لبخندش محو شد.

- سلامت باشی سیما جون... والا اگه بذارن یه نفس راحت بکشم.

نگاه تیزی به امیرعلی کرد و دست انداخت دور بازوی امیررضا.

romangram.com | @romangram_com