#آینه_ای_در_برابر_آینه_ات_می_گذارم_پارت_67
اول امیررضا با لباس فرم ِ سربازی وارد شد، بعد امیرعلی با ساک و یک جعبه شیرینی.
ایران خانوم با شوق جلو رفت و امیررضا را ب*غ*ل کرد.
سیما یک مشت اسفند ریخت روی ذغالها و وسط ِ چرق چرق ِ اسفندهای روی آتش، به دود فوت کرد.
امیرعلی با لبخند به برادر و مادرش نگاه می کرد.
از عید، امیر رضا را ندیده بودند. ایران خانوم عقب تر رفت ؛ به سرتاپای امیررضا نگاهی کرد و دوباره صورتش را میان دو دست گرفت و ب*و*سید.
هانیه هم چادر سر کرد و از اتاق خارج شد. عالیه هم به حیاط آمده بود.
روی ایوان ایستاد. ایران خانوم داشت قربان صدقه ی امیررضا می رفت و امیررضا می خندید.
با سیما هم احوالپرسی کرد و سیمای دل نازک، همانطور که اشکهاش را پاک می کرد، بهش خوش آمد گفت.
هانیه سنگینی نگاه امیرعلی را حس کرد ولی تا سر گرداند، دسته ی ساک ِ خاکی رنگ امیررضا را گرفت و برد گذاشت روی پله. نخ دور جعبه ی شیرینی را باز کرد و به همه تعارف کرد.
آخرین نفر هانیه بود که به امیررضا سلام کرد.
امیرعلی داشت به طرفش می آمد. فقط گفت "خوش اومدید"
امیررضا سرحال، کلاه را از سر ِ بدون موش برداشت، تشکر کرد و نشست کنار حوض تا آبی به دست و صورتش بزند.
امیرعلی از پایین ایوان، جعبه ی شیرینی را بالا گرفت و بدون نگاه گفت: بفرمایید!
romangram.com | @romangram_com