#آینه_ای_در_برابر_آینه_ات_می_گذارم_پارت_66
صدای موتور که آمد، فکر کرد آقا صابر است ولی "یا ا..." ِ امیرعلی باعث شد با وجود درد، سریع بلند شود و کنار پرده بایستد.
پرده ی جلوی در تکان خورد، بعد امیرعلی وارد حیاط شد.
ایران خانوم و پشت سرش سیما و مشتریشان هم از اتاق خارج شدند.
ایران خانوم هیجان زده گفت: اومد علی جان؟!
امیرعلی نشست کنار حوض.
- با حسین ِ سد احمد اومدم... رفت دم اتوب*و*س دنبالش.
ایران خانوم به اتاق برگشت. مشتریشان خداحافظی کرد و رفت. سیما هم خم شد، کبریت زد به ذغالهای نفت ریخته.
نگاه هانیه ثابت مانده بود روی امیرعلی که دست خیسش را کشید به موهاش و تا نزدیک در رفت.
فکر کرد بیرون برود ولی یک نگاه به سیما کرد و بعد، یک نگاه به پنجره ی اتاق سیما و هانیه.
هانیه نفهمید با چه رویی همانطور بی حرکت ماند و خودش را مخفی نکرد. امیرعلی سریع نگاهش را دزدید؛ پرده ی جلوی در را کنار زد و بیرون رفت.
هانیه تکیه داد به دیوار کنار پنجره و پرده را در مشت فشرد.
دوباره صدای موتور و "یا ا...".
ایران خانوم، همانطور که با عجله چادر روی سر می انداخت و دمپایی می پوشید، از ایوان پایین رفت.
سیما منقل را که ذغالهاش سرخ شده بودند برداشت و هر دو با لبخند به در چشم دوختند.
romangram.com | @romangram_com