#آینه_ای_در_برابر_آینه_ات_می_گذارم_پارت_65


انگار نامدار هنوز نمی خواست باور کند پسرش هم مثل خودش فقط کافیست بخواهد تا بتواند.

محکم گفت: پدربزرگم هم وقتی چهل سال پیش دلشو به دریا زد و اومد اینجا، می دونست کارش راحت نیست.

لبخند نامدار پررنگ تر شد. داشت حرفهای خودش را به خودش تحویل می داد. دست دراز کرد فندک را برداشت.

- به هر حال، چند روزی فکراتو بکن...

به روشن شدن ِ دوباره ی توتون نگاه کرد و جدی جواب داد: نیازی به فکر نیست... هر وقت بگید، میرم.

***ز سامانم نمی پرسی؛ نمی دانم چه سر داری

کمرش تازه بهتر شده بود و بعد از دو روز، توانسته بود به مدرسه برود. سیما غر میزد سر به هوایی کرده ولی هانیه بابت برخورد امیرعلی، هنوز هم در هپروت و رویا سیر می کرد.

عصر که به خانه رسید، حیاط، آب و جارو شده بود و فقط توی باغچه، برفهای کدر و مانده، تلمبار بود.

منقل ِ گرد ِ ایران خانوم، روی پله ها بود و از در اتاقشان، صدای حرف می آمد.

حتما مشتری داشتند که مجبور شده بود به اتاق برود.

دو روز بود ذوق داشت؛ حتا وقتی با محبت، برای هانیه آش آورده بود و یک قوطی روغن سیاه بدبو که به کمرش بمالد.

نشست کنار علاءالدین و مثل همه ی آن دو روز، غرق فکر شد. از همان شب، دیگر ندیده بودش. گاهی صدای حرف زدنش را با سیما از حیاط می شنید که سفارش می کرد در نبود عمو ناصر، هر چه نیاز دارند به او بگوید. یا سلام و علیکش را با آقا صابر که همیشه بلند حرف می زد.

دلش برای نگاه نگران او تنگ شده بود ولی مگر با وجود مادرش می توانست دست به ظرف ببرد یا بخواهد در غذا پختن کمکش کند که بتواند به بهانه ای سر راه امیرعلی سبز شود؟


romangram.com | @romangram_com